Apr 27
ترسا بچهای دیدم زنار کمر کرده
در معجزهی عیسی صد درس ز بر کرده
با زلف چلیپاوش بنشسته به مسجد خوش
وز قبلهی روی خود محراب دگر کرده
از تختهی سیمینش یعنی که بناگوشش
خورشید خجل گشته رخساره چو زر کرده
از جادویی چشمش برخاسته صد غوغا
تا بر سر بازاری یک بار گذر کرده
چون مه به کلهداری پیروزه قبا بسته
زنار سر زلفش عشاق کمر کرده
روزی که ز بد کردن بگرفت دلش کلی
بگذاشته دست از بد صد بار بتر کرده
صد چشمهی حیوان است اندر لب سیرابش
وین عاشق بیدل را بس تشنه جگر کرده
دوش آمده پیر ما در صومعه بد تنها
گفت ای ز سر عجبی در خویش نظر کرده
از خویش پرستیدن در صومعه بنشسته
خلق همه عالم را از خویش خبر کرده
بگریخته نفس تو از یار ز نامردی
چون بار گران دیده از خلق حذر کرده
برخیزی اگر مردی در شیوهی ما آیی
تا شیوهی ما بینی در سنگ اثر کرده
یک دردی درد ما در عالم رسوایی
صد زاهد خودبین را با دامن تر کرده
در حلقه چو دیدی خود دردی خور و مستی کن
وانگاه ببین خود را از حلقه به در کرده
چون کوری قرایان عطار عیان دیده
بینایی پیر خود صد نوع سمر کرده
عطار
Apr 21
[audio: https://tarabestan.com/files/music/poem/kafshhayam-ku.mp3]
دانلود آهنگ
کفشهایم کو؟
چه کسی بود صدا زد سهراب؟
آشنا بود صدا؛ مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شاید همهی مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیهها میگذرد
و نسیمی خنک از حاشیهی سبز پتو خواب مرا میروبد
بوی هجرت میآید
بالش من پر آواز پر چلچلهها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسهی آب
آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی،
عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم حوری
-دختر بالغ همسایه-
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه میخواند
چیزهایی هم هست؛
لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعرهای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت *
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم!
باید امشب چمدانی را
که به اندازهی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند
یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفشهایم کو؟
سهراب سپهری
کتاب: حجم سبز
نام اصلی شعر «ندای آغاز» است.
* شاید اشارهای به فروغ فرخزاد باشد، آنجا که در شعر «تولدی دیگر» میگوید:
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد؛ میدانم، میدانم، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
صدا: احمدرضا احمدی
آلبوم: در گلستانه
خواننده: شهرام ناظری
آهنگساز: هوشنگ کامکار
Apr 18
و بنگر میان نیکان و بدان و با هر دو گروه دوستی کن.
با نیکان به دل دوست باش و با بدان به زبان دوستی نمای تا دوستی هر دو گروه تو را حاصل گردد.
و نه همه حاجتی به نیکان افتد. وقتی باشد که به دوستی بدان حاجت آید به ضرورت، که از دوست نیک مقصود برنیاید. اگرچه راه بردن تو نزدیک بدان، به نزدیک نیکان تو را کاستی درآید. چنان که راه بردن تو به نیکان، نزدیک بدان آبروی فزاید.
و تو طریق نیکان نگه دار که دوستی هر دو قوم تو را حاصل آید.
اما با بیخردان هرگز دوستی مکن که دوست بیخرد از دشمن بتر بود. که دوست بیخرد با دوست از بدی آن کند، که صد دشمن باخرد با دشمن نکند.
و دوستی با مردم هنرمند و نیک عهد و نیک محضر دار، تا تو نیز به آن هنرها معروف و ستوده شوی که آن دوستان تو بدان معروف و ستوده باشند.
و تنهایی دوستتر دار از همنشین بد.
عنصرالمعالی کیکاوس
(عنصرالمعالی کیکاوس بن اسکندر بن قابوس بن وشمگیر بن زیار)
قابوس نامه » در آداب دوست گرفتن
Apr 13
چکامهی زیبای زیر، سرودهی ادیب و محقق معاصر، سیروس شمیسا است. علیرغم دشوار بودن، این قصیده چنان روان سروده شده است که خواندن و لذت بردن از آن حتی بدون فهمیدن تک تک ابیات میسر است. به ویژه قسمت دوم قصیده با آغاز «یادم آمد فتنهی تازیک و تاتار و تَمُر».
پاره هایی از این قصیده نیز من را یاد شعر باشکوه «لزنیه» از آخرین آثار محمد تقی بهار میاندازد. هم از نظر مفهوم و هم به این دلیل که هر دو شاعر قصیدههایشان را در خارج از کشور و با الهام از آن چه در غربت دیدهاند برای ایران سرودهاند. بهار در لزن سوییس و شمیسا در منچستر بریتانیا.
توضیح: مرورگر مورد علاقهی طربستان، فایرفاکس است. چرا که فایرفاکس در مواردی که معنی واژه در متن آورده شده است، آن را با خط چین متمایز می کند.
برای درک بهتر این قصیده، معنی کلمات زیادی به صورت مخفی آورده شده است که با قرار دادن موس بر روی آن کلمه، معنی نمایان می شود. پس برای خواندن این شعر، به طور خاص، توصیه می کنم حتما از مرورگر فایرفاکس استفاده کنید.
به: اسماعیل جان
در منچستر باران گرفت و خانهنشین شدم. روح چامهسُرایان باستان در من دمیده بود، شتاب داشتم. پاره کاغذی جُستم و به همسرم گفتم تا چای شبانه را سامان دهی، آرامش خود را بازیافتهام. هنوز عطر چای به تمامی در وُثاق سپنجی درنپیچیده بود که اکثر ابیات این چکامه را ــ نه همه، شتاب داشتم ـ فرو نوشتم.
منچستر، 7/7/2008
ابر آذاری برآمد خیمه بر صحرا کشید
گفت صحرا ای تفو! اسپه به ما دریا کشید
روی عالم تیرهگون شد، رایت گل سرنگون
این از آنجا، آن از اینجا، هر چه از هر جا کشید
گردبادی کوهکن بر دشت پُر خارا خلید
همچنان اکوان که رستم از سر صمّا کشید
تخته ی دکان شکست و رشته ی گوهر گسیخت
خط بطلان باد بر اوراق هر کالا کشید
گرچه پروای قیامت بود در آفاق باغ
تیغ هیجا برق بر خورشید، بیپروا کشید
شد زمانی در سکوت و حیرت و افسوس و آه
تا که ناگه کاروانی خیمه بر خارا کشید
گوییا بازارگانی آمد از اقصای چین
گونهگون بر تخت دکان رزمه ی دیبا کشید
تحفه ی هندی گشاد و طُرفه ی مصری نهاد
بس عجایب بر بساط چادر مینا کشید
کاسه ی چینی گشود و داروی هندی نمود
نافه ی تبت بسود و اذفر سارا کشید
سبز اندر سبز، صحرا باغ گشت و سنگ، لعل
از بُن هر ذرّه بیرون ، لؤلؤ لالا کشید
تخت بر شاخ زمرّد کرد مرغ زندباف
رخت بر تخت سلیمان نرگس شهلا کشید
تا صبا صرح ممرّد کرد پای سیب را
دست سِحرش رشتههای لعل اندر واکشید
یادم آمد فتنه ی تازیک و تاتار و تَمُر
تا چه شد بر مام میهن تا چه ها ماما کشید
همّت بومسلم و یعقوب و بابک یاد باد
هر یکی از گوشهای خیلی بدان غوغا کشید
همچنان پسیان و کوچک خان و دشتی زنده باد
گرچه بس اسکندر آمد کینه از دارا کشید
گرچه بر مام وطن بیغاره از بیگانه بود
راست خواهی صد بتر پتیارگی از ما کشید
سینه ی دارا دریده ی دشنه ی مهیار بود
فیالمثل گر مرهمی هم سورن و سورنا کشید
هند و چین سوی پدر برگشت و گشتش دل قوی
مصر و ایران را چه باید گفت دید و یا کشید؟
هیچ پنداری نباشد همچو دیدار استوار
ای بسا گولا که عقبی را دل از دنیا کشید
باز ایران فرّه گشت و باز دوران تازه شد
عاقبت آن فتنه شد از جا به جابلقا کشید
روی عالم لالهگون شد پرچم غم سرنگون
گنج افریدون برون از کلبه ی دانا کشید
رشک فردوس برین شد مانده ی دارا و جم
چرمک آهنگری از چین به افریقا کشید
بیرق ایران نشد بی اهتزازی یک زمان
پا به سُفلی بند کردندش سر از عُلیا کشید
شیر پیرش حافظ خورشید عالمتاب بود
گرچه گه نقش زمین شد نقش خود امّا کشید
ساغر خمخانه ی مُغ هیچگه خالی نماند
دور بوریحان سرآمد بوعلی سینا کشید
نیز شاید ار قیاس کار خود گیری که گاه
دست ریمن مار ضحّاکی تو را برپا کشید
آن رسیدت هر زمان در غربت آباد جهان
محنتی کان آدم از هر باب از حوّا کشید
در کنار برکه ی کوثر خراب خواب خوش
تا به خود آمد طپانچهی اِهبطوا مِنها کشید
یا که فرزندی تو را آن مزد خدمت یاوه کرد
یا نه، آن محنت که مامی خیره از بابا کشید
دور غم آخر سر آمد دوره ی صهبا رسید
دست را بالا گرفت و داو بر عذرا کشید
گفت یزدان بعد هر قبضی امید بسط دار
چون که شد هابیل، آدم رو به اقلیما کشید
سوزنی باید که آرد خاری از پایی برون
خرق عالم التیام از سوزن عیسی کشید
بس نباشد دیر یا دور ای دل امّیدوار
تیرگی پهلو شکافد روشنی پهنا کشید
تازه شد زین شِعر، شَعر پارسی انصاف را
زین چکامه نرخ شعر و شاعری بالا کشید
|
سیروس شمیسا
شاهد:
ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید
وجه می میخواهم و مطرب که میگوید رسید
حافظ
Apr 07
[audio: https://tarabestan.com/files/music/tarif/nasime-sahar-tarif.mp3]
دانلود تصنیف نسیم سحر با صدای صدیق تعریف
[audio: https://tarabestan.com/files/music/ghorbani/nasime-sahar-ghorbani.mp3]
دانلود تصنیف نسیم سحر با صدای علیرضا قربانی
نسیم سحر بر چمن گذر کن
ز ما بلبل خسته را خبر کن
بگو آشیان را زدیده تر کن
ز بیداد گل آه و ناله سر کن
شبی سحر کن، شبی سحر کن
سکوت شب و نوای بلبل
شکرخنده زد به چهرهی گل
کنار بستان، به یاد مستان
بنوشان می، بنوشان می
ماه من، دلدار من، تویی آزار من
تویی تو
هر کجا همراه من، تویی دلخواه من
تویی تو
روزی آهم گیرد دامنت، سوزد با منت
گر شود دلم کوه درد و غم
همچو فرهادش از ریشه برکنم
من همان مرغ بیبال و پر،
شاخ بی برگ و بر،
دل آزردهام
محمد تقی بهار
خواننده: صدیق تعریف
آلبوم: فراق
آهنگساز: علی اکبر خان شهنازی
تنظیم: پشنگ کامکار
گروه: شیدا
خواننده: علیرضا قربانی
آلبوم: جلوهی گل
آهنگساز: علی اکبر خان شهنازی
تنظیم: داریوش طلایی
ببینید و بشنوید:
رنگ بیات ترک ساخته علی اکبر خان شهنازی با اجرای محمدرضا لطفی (تار) و ناصر فرهنگفر (تنبک)
Apr 01
این خانه قشنگ است ولی خانهی من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن دختر چشم آبی گیسوی طلایی
طناز سیه چشم چو معشوقهی من نیست
آن کشور نو، آن وطن دانش و صنعت
هرگز به دل انگیزی ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست
در دامن بحر خزر و ساحل گیلان
موجی است که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری است که در نافه ی آهوی ختن نیست
آوارهام و خسته و سرگشته و حیران
هرجا که روم هیچ کجا خانهی من نیست
آوارگی و خانه به دوشی چه بلایی است
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ؟
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست
هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بی شبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست
هر چند که سرسبز بُُوَد دامنهی آلپ
چون دامن البرز پر از چین و شکن نیست
این کوه بلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
این شهر عظیم است ولی شهر غریب است
این خانه قشنگ است ولی خانهی من نیست
خسرو فرشیدورد
Mar 20
بهار در راه است و میخواستم به مناسبت این روزها شعری با حال و هوای متفاوت آماده کنم. شعری که برخلاف
نوروز سال گذشته، بهاریتر باشد.
فکر کردم چون شاید اشعار بهاریهی زیادی را این روزها ببینی، بهتر است به سراغ شعر طنز بروم تا به این بهانه لبخندی بر گوشهی لبت در آستانهی فصل سبز بنشانم. به یاد ابوالفضل زرویی نصرآباد و مثنوی بلندش افتادم که سالها پیش آن را خوانده و لذت برده بود. هرچند ارمغان این شعر برای من پس از مدتها دوباره خواندن و گوش کردن، غم بود.
…. بگذریم.
امیدوارم سال نویی منتظرت باشد و ضمناً « دعا کنین که حالمون خوب بشه».
[audio: https://tarabestan.com/files/music/poem/zaroei1.mp3]
دانلود فایل 1شعرخوانی زرویی نصرآباد (اجرای یک)
[audio: https://tarabestan.com/files/music/poem/zaroei2.mp3]
دانلود فایل 2شعرخوانی زرویی نصرآباد (اجرای دو)
دانلود نسخه قابل چاپ (pdf)
آی جماعت چطوره احوالتون…
تنگ غروب، که شهر پرشد از «رپ»…
شعرم اگر سست و شکسته بسته است…
بازم همون دوره بیسواتی…
آی جماعت، چطوره احوالتون؟…
حضور حضرت منیژه خاتون…
بشین عزیز، پرت و پلا نگو مرد!…
گذشت دورهای که ما یکی بود…
من از رکود عشق در خروشم…
زدم تو خالتون دوباره، آخجان!…
چقدر، مونده بیحساب و کتاب…
شهر بدون مرد، شهر درده…
مشدی حسن، حال شما چطوره؟…
مشدی حسن چای و سماورت کو؟…
مشدی حسن، مرد سیاسی شدی…
قربون اون فهم و کمالاتتون
از سربنده، سایهتون کمنشه
راز و نیاز و بندگیتون درست
باز، یه هوا دلم گرفته امروز
راست و حسینیش، نمیدونم چرا
بینی و بینیش، نمیدونم چرا
خلافامون از سراختلاف نیست
خلاف خلافه، توش خطا خلاف نیست
فرقی نداره دیگه شهر و روستا
حال نمیدن، مثل قدیما، دوستا
تنگ غروب، که شهر پرشد از «رپ»
ما موندیم و یه کوچهی علی چپ
خورشید مینشست که ما پا شدیم
رفتیم و گم شدیم و پیدا شدیم
رفتیم و چرخی دور میدون زدیم
ماه که در اومد، به بیابون زدیم
آخ که بیابون چه شبایی داره
شب تو بیابون چه صفایی داره
اون جا بشین با خودت اختلاط کن
دل که نلرزه، جز یه مشت گل نیست
دلی که توش غصه نباشه، دل نیست
این در و اون در زدناش قشنگه
دلم گرفته بود و غصه داشتم
نصفه شبی،به کوه تکیه کردم
سجل و مدرک نمیخواد که گریه
دستک و دنبک نمیخواد که گریه
رو لبمون همیشه خنده پیداست
میخندیم،اما دلمون کربلاست
ساعت الان حدود چهار و نیمه
غصه نخور داداش، خدا کریمه
شعرم اگر سست و شکسته بسته است
سرزنشم نکن، دلم شکسته است
آدم دلشکسته، بش حرج نیست
شعر شکسته بسته، بش حرج نست
جیکجیک مستونم که بود برادر
از جمع بچهها، بیرون باید رفت
مجلس ختم این و اون باید رفت
یه دفعه همکلاسیها پیر میشن
همبازیها پیر و زمینگیر میشن
لیلی و گرگم به هوا، دریغا
قایم باشک تو کوچهها، دریغا
رمق نمونده تا بریم صبح زود
بیحرمتی با معرفت درافتاد
یه باره نسل لوطیها ورافتاد
چطور شد؟ تموم شد، کجا رفت؟
مثل پرنده پر زد و هوا رفت
ما موندیم و یه قصهی ناتموم
قربون اون «مخلصتم، فداتم»
قربون اون «من خاک زیرپاتم»
قربون اون تصنیف کوچهباغی
قربون دورهای که خوشبینی بود
بوی خیار تازه، توی ایوون
تو سفرهای پر از پنیر و ریحون
قدم زدن تو مرز خواب و رؤیا
خدا، خدا، خدا، خدا، خدایا!
آی جماعت، چطوره احوالتون؟
چی مونده از صفای پارسالتون؟
نگین فلانی از لطیفه خسته است
خداگواهه من دلم شکسته است
با خندهی شماس که جون میگیرم
حتی اگه فقیر و بیپول باشین
دلم میخواد که شاد و شنگول باشین
خونههاتون چرا خوشآب و رنگ نیست؟
چیشده؟ خندهتون چرا قشنگ نیست؟
حرفهای گریهدار نمیپسندین؟
میخواین یه جوک بگم کمی بخندین؟
خوشا به حال اون که تو محلهش
میدونه عاشقی چه حالی داره
با این که سخته، باز دلنشینه
«تپش، تپش، وایاز تپش» همینه
بیرون میاد از سینه آه اول
دل میگه هرچیبش بگی فوتینا
خواب و خوراک و زندگی فوتینا
عاشق شدن شیدایی داره والا
«خاطرخواهی رسوایی داره» والا
وقتی طرف توکوچه پیدا میشه
توی دلت یه باره غوغا میشه
توی دلت، رخت میشورن انگاری
که دلبرت میشنوه و میخنده
دین و مرام و اعتقادت میره
اون که میخواستی بگی، یادت میره
میخوای بگی: «فدات بشم الهی»
میگی که: «خیلی مونده تا سهراهی؟»
میخوای بگی: «عاشقتم عزیزم»
میگی که: «من عاعاعاعا، چیچیزم!»
میخوای بگی: «بیام به خواستگاری؟»
میگی: «هوای خوبی داره ساری»
کوزهی ضربه دیده بیترک نیست
حال طرف هم از تو بهترک نیست
میخواد بگه: «برات میمیرم اصغر!»
میگه: «تمنا میکنم برادر!»
میخواد بگه: «بیا به خواستگاریم»
میگه که: «ما پلاک شصت وچاریم»
بین شماها عشقو میشه فهمید
از تونگاها، عشقو میشه فهمید
نگاه میگه: «عاشقتم به مولا
به قلب من خوشاومدی، بفرما»
چطوره حال بچه گربههاتون؟
برای اون دهان و چشم و ابرو
ز بس که رفته عشق، توی قلبم
از تو گلوم، غذا نمیره پایین
شبا همهاش یاد شما میکنم
میرم به آسمون نیگا میکنم
شما رو مثل ماه میکشم هی
نه جیجی و نه مامی و نه پاپا
چشماتو مست کن همهجا رو بشکن
بگین بله وگرنه دلگیر میشم
تو زندگی دچار تأخیر میشم
اگرجواب نه بیاد تو نامهت
فدای اون که نه نمیگه میشم
ببین تو آینه، آخه این چه ریخته؟
مثل تو صدتا توی کوچه ریخته!
تو خانمی؟ تو خوشگلی؟ چه حرفا…
حرف زیادنزن، برو بینیم باااا…
بشین عزیز، پرت و پلا نگو مرد!
این مدلی نمیشه عاشقی کرد
تو هر دلی یه عشق، موندگاره
آدم که بیشتر از یه دل نداره
درسته،دیگه توی شهر ما نیست
دلی که مثل کاروانسرا نیست
یه چیز میگم، ایشالا دلخور نشین:
«قربون اون دلایتکسرنشین!»
این روزا عمر عاشقی دو روزه
بلا به دور از این دلای عاشق
که جمعه عاشقند و شنبه فارغ!
گذاشته، روی میز من، یه پوشه
زری، پری،سکینه، زهره، سارا
نگین و نازی و شهین و نسرین
مهین و مهری و پرند و پروین
دو لیلی و سه اشرف و دو آذر
سفید و سبزه، گندمی و زاغی
بلوند و قهوهای و پرکلاغی
با عدهای که اسمشون یادمن نیست!
گذشت دورهای که ما یکی بود
نامهی مجنون به حضور لیلی
میرسه اینترنتی و ایمیلی!
شیرین میره میشینه پیش فرهاد
روی چمن تو پارک بهجتآباد
زلفای رودابه دیگه بلند نیست
پله که هس، نیازی به کمند نیست
تو کوچه،غوغا میکنند و دعوا
چهار تا یوسف سر یک زلیخا!
اگر میگن: «عاشقتم»، دروغه
کجا شد اون به شونه تکیه کردن
دلای بیافاده یادش به خیر
اگر دروغ میگم، بزن تو گوشم
تو قلب هیشکی عشق بیریا نیست
حجب و حیا تو چشم آدما نیست
پرنده پر، کلاغِ پر، صفا پر
دلا، قسم بخور، اگر که مردی
ما توی صحبت رک و راستیم داداش
عشق اگه اینه، ما نخواستیم داداش
زدم تو خالتون دوباره، آخجان!
حسابی حالتون گرفته شد، هان؟!
اینا که من میگم همهاش شعاره
عشق و محبت شاخ و دم نداره
اینه که این قدَر سرش بساطه
ناز و ادا همیشه بوده جونم
حجب و حیا همیشه بوده جونم
وقت قرار، آدمو قال گذاشتن
وعدهی این که: «من زن تو میشم
وصلهی چاک پیرهن تو میشم»
همینه دیگه خب به قول شاعر:
«با اون همه قد و بالاتو قربون
با اون همه قول و قرار و پیمون
که با من غمزده داشتی، رفتی
تو کوچهتون بازمنو کاشتی، رفتی! »
چقدر، مونده بیحساب و کتاب
چقدر، بعدخواب، ناله – نفرین!
خلاصه، عشق و عاشقی همینهاست
اما تو تعریفش همیشه دعواست
عزیز من، بدون که عاشق شدی!
قربون اون دستای پینهبسته
مردای ده، مردای کاه و گندم
مردای ده، مردای خوان هشتم
مردای پشت کوه، مثل خورشید
مردای سوخته زیر هرم آفتاب
مردای ناب و کمنظیر و کمیاب
قلیونشون به راه، دماغشون چاق
صبح سحر پا میشن از رختخواب
یکسره رو پان تا غروب آفتاب
چار تای رستمند به قد و قامت
سلام و نون و عشقشون بیریا
با خودشون هم این قبیله قهرن
مردای اخم و طعنهی بیدلیل
لعنت و نفرین میکنند به جاده
تازه دو ساعت هم اضافهکاری
تریگلیسیرید و قند و اوره
انگار آتیش گرفته ترمههاشون
بچه به دنیا میآرن با نذور
اغلبشون یه دونه اونهم به زور
پیش هم از عاطفه دم میزنن
پشت سر اما واسه هم میزنن
اینجا فقط مهم مقام و پسته
این چیه پاته؟ آخه گیوههات کوش؟
کی گفته دمپایی صندل بپوش؟
نمره پیکان تو، تهران – الف
شد بدل از باغ و زمین سرکشی
گله رو که «هی» میزدی، یادته؟
کوه و کمرنی میزدی، یادته؟
یادته اون سال که با مشدی شعبون
ماه صفر، راهی شدین خراسون
یادت میاد «ربابه»، دستش درست،
کنار چشمه، رختها تو میشست
یادته دستاتو حنا میذاشتی؟
شب که میشد، درها رو وا میذاشتی؟
تو دهتون، سرقت و دزدی نبود
کار واسهی همسایه، مزدی نبود
قبل شما، جنهای طفل معصوم
صبح سحر، جمع میشدن تو حموم
لنگ و قطیفه توی بقچههاشون
به هیچ خانمی، نمیزدن دست
نه زن، سحر، بیرون خونه میرفت
نه جن به حمّوم زنونه میرفت
جن واسه خانوما یه جور خیال بود
اونم که تازه، جن نبود و «آل» بود!
مشدی حسن چای و سماورت کو؟
ای به فدای ریخت و شکل و تیپت
مشدی حسن، قربون میز و فایلت
اون که دهاتی و نجیبه، مشدی
سنبلطیب و کاسنی و سهپستون
کنج اتاق، یه جای خلوت و دنج
کرسی و چاینبات و هورتش خوبه
خارش و خمیازه و چرتش خوبه
عطر چلو که از خونه در میرفت
تا هف تا کوچه اون طرفتر میرفت
شیطونه وقتی رخنه تو دل میکرد
بوی غذا روزه رو باطل میکرد
قدیمترا قاتله هم صفت داشت
اون زمونا که نقل تربیت بود
کسی، کسی رو سرسری نمیکشت
معنی نداره توی عصر «سیدی»
بزرگ و کوچیکی و ریشسفیدی
پدر با ترس و لرز و با احتیاط
پسر که بیشراب، تب میکنه
بدون ترس و لرز، «حب» میکنه
اگر دیدی دختره دست تکون داد
یه وقت بهت در باغ سبز نشون داد
بپا یه وقتی دست و پات شل نشه
پنالتیش از صدقدمی گل نشه
کسی به فکر نفع مابقی نیست
بس که به هر طرف ستادمون رفت
ارزشمون به طول و عرض میزه
که هیشکی پشت میزمون نشینه
یه عمره دو دو زده چشم و چارت
اونا که مرد و زن دعاگوشون بود
میز ریاست روی زانوشون بود
بیا بشین که میز اگه وفا داشت
وفا به صاحبای قبل ما داشت
قدیم که نرخها به طالبش بود
فقیه اگه بالای منبر مینشست
جَوون سه چار پله پایینتر میشِست
معنی شأن و رتبه یادشون بود
جسارتاً شعرم اگه غمین بود
به قول خواجه «خاطرم حزین» بود
دعا کنین که حالمون خوب بشه
تا شعرمون یه ریزه مرغوب بشه
سور و ساتت شده بحث و تفسیر
نقل و نباتت شده بحث و تفسیر
با تقی و امیر و سام و خسرو
تو تاکسی و تو ایستگاه مترو
تو هر کجا آدم زندهای هست
بد به حفاظت و حراست میگی
لم میدی و نقل سیاست میگی
کنایه میزنی به چین و ماچین
با چشم بسته، تیر در میکنی
از مد و سایز کفش آلندولون
هرچی که چشمت دید و خواست، میشی
یه روز «چپ»، یه روز «راست» میشی
یه روز مشتت رو هوا میبری
یه روز میگی که «والا این کافره
دِ یالا زودتر بکشیدش، بره»
|
ابوالفضل زرویی نصرآباد
Mar 18
بخت سیه به کین من، چشم سیاهِ یار هم
حادثه در کمین من، فتنهی روزگار هم
از مژه ترک مست من، صف زده بر شکست من
کار بشد ز دست من، چارهی نظم کار هم
ساقی از این مقام شد، صبح نشاط شام شد
خواب خوشم حرام شد، بادهی خوشگوار هم
تار طرب گسسته شد، پای طلب شکسته شد
راه امید بسته شد، چشم امیدوار هم
طایر تیر خوردهام، ره به چمن نبردهام
فصل خزان فسردهام، موسم نوبهار هم
زهر ستم چشیدهام، بار الم کشیدهام
رنج فراق دیدهام، محنت انتظار هم
ای زده راه دین من، شاهد دل نشین من
چشم تو در کمین من، غمزهی جان شکار هم
شاد ز تو روان من، زنده به بوت جان من
ذکر تو بر زبان من، مخفی و آشکار هم
ای بت دلپسند من، هر سر موت بند من
کاکل تو کمند من، طرهی تاب دار هم
لعل تو برق خرمنم زلف تو طوق گردنم
وه که به فکر کشتنم، مهره فتاده مار هم
دوش فروغی از مهی یافته جانم آگهی
کز پی او به هر رهی دل بشد و قرار هم
فروغی بسطامی
Mar 13
در اخبار آمده است که یکی از دانشمندان و علمای مذهبی قوم بنی اسرائیل، مردمان را از رحمت خدای تعالی نومید می کرد و کار را بر ایشان سخت میگرفت. هر که نزد او میرفت تا راهی برای توبه بیابد، او همه راهها را به روی او می بست و به وی می گفت:
«فقط عذاب را آماده باش.»
مرد دانشمند مُرد. او را در خواب دیدند.
گفتند:
«چگونهای و خدایت را چگونه یافتی؟»
گفت:
هر روز صدایی به من میگوید:
«تو را از رحمت خود نومید و محروم می کنم، آنسان که در دنیا، بندگانم را از من ناامید کردی.»
امام محمد غزالی
کیمیای سعادت- جلد 2- رکن چهارم- در منجیات- در خوف و رجا
Mar 08
زرینتاج (مشهور به «طاهره برغانی» یا «طاهره قرةالعین») شاعر مشهور عصر ناصرالدین شاه است.
در حالی که بسیاری جنبش برابری حقوق زنان و مردان را جنبشی مدرن می دانند، جستاری در تاریخ ادبیات ایران نکات دیگری را روشن می کند.
مهستی گنجوی، شاعر سده ی 5 و 6 هجری شاید نخستین زنی باشد که بر خلاف عرف روزگار خود، نه تنها از عشق خود به جنس مخالف آشکارا و پرده درانه سخن گفته است، بلکه روایت است بدون حجاب در جمع مردان ظاهر میشده است.
در سده های اخیر نیز طاهره قره العین می تواند از نخستین پیشگامان جنبش برابری حقوق زنان و مردان تلقی شود. او که زمانی فقه و کلام و علوم مذهبی می خواند، بدون حجاب در جمع مردان حاضر میشد و برای آنان از افکار ترقی خواهانهاش دربارهی تساوی و برابری سخن میگفت. مشهور است که وی زبان بسیار نافذی داشت و مردان و زنان زیادی پای مجالس وعظش جمع میشدند.
طاهره قرةالعین سرانجام به دلیل گرایشش به فرقهی بابیت به دست ماموران حکومتی به قتل رسید.
هر چند بسیاری قرة العین را با شعر «گر به تو افتدم نظر، چهره به چهره رو به رو» می شناسند، مخمس زیر از اشعار زیبای وی است که کمتر به آن توجه شده است.
البته عده ای شاعر این مخمس را سلیمان خان می دانند.
توصیه می کنم برای خواندن این شعر از
فایرفاکس استفاده کنید.
[audio: https://tarabestan.com/files/music/others/sare-zolfe-to.mp3]
دانلود تصنیف با صدای عهدیه
من شده تو، آمده بر جای من
زندهدلم گر چه ز غم مردهام
هیکل من چیست اگر من تویی؟
گر تو منی، چیست هیولای من؟
من شدم از مهر تو چون ذره پست
تا به سر زلف تو دادیم دست
تا تو منی، من شدهام خودپرست
دل اگر از توست، چرا خون کنی؟
ور ز تو نَبوَد ز چه مجنون کنی؟
دم به دم این سوز دل افزون کنی
تا خودیَم را همه بیرون کنی
سوخت مرا مایهی هر هست و بود
کفر و مسلمانیَم از دل زدود
فرق نِه از کعبه کلیسای من
کِلک ازل تا که ورق زد رقم
نآمده خلقی به وجود از عدم
مِهر تو بُد در دل شیدای من
مهر تو در مزرعهی سینه کِشت
فارغم اکنون ز جحیم و بهشت
نیست به غیر از تو تمنای من
باقیام از یاد خود و فانیام
بر درِ دل تا اَرِنی گو شدم
جلوهکنان بر سر آن کو شدم
او همگی من شد و من او شدم
قبلهی دل طاق دو ابروی تو
زلف تو در دَیر، چلیپای من
از همه بگذشته تو را خواستم
پر شده از عشق تو اعضای من
چند نهان بُلبُلهنوشی کنم؟
خرقه و سجاده به دور افکنم
بام و در از عشق به شور افکنم
بر در میخانه بُوَد جای من
عشق، عَلَم کوفت به ویرانهام
بادهی حق ریخت به پیمانهام
از خود و عالم همه بیگانهام
ریخت به هر جام چو صهبا ز دست
باده ز ما مست شد و گشت هست
عشق به هر لحظه ندا میکند
محو ز خود، زنده به نام توام
گشته ز من درد من و مای من
|
قرةالعین
پی نوشت:
اَرِنی: اشاره به سوره اعراف (آیه 143). «قال رب اَرِنی انظر الیک» ( [موسی به خداوند] می گوید: خدایا خودت را به من بنما) و خداوند پاسخ می دهد: «لن ترانی» (هرگز مرا نخواهی دید).
حضرت اعلی: از القاب سید باب
بُلبُله: کوزهی شراب / بُلبُله نوشی: شراب نوشی
نوبت زن: طبل زن، نقارهچی بارگاه پادشاهان