ترسا بچهای دیدم زنار کمر کرده
در معجزهی عیسی صد درس ز بر کرده
با زلف چلیپاوش بنشسته به مسجد خوش
وز قبلهی روی خود محراب دگر کرده
از تختهی سیمینش یعنی که بناگوشش
خورشید خجل گشته رخساره چو زر کرده
از جادویی چشمش برخاسته صد غوغا
تا بر سر بازاری یک بار گذر کرده
چون مه به کلهداری پیروزه قبا بسته
زنار سر زلفش عشاق کمر کرده
روزی که ز بد کردن بگرفت دلش کلی
بگذاشته دست از بد صد بار بتر کرده
صد چشمهی حیوان است اندر لب سیرابش
وین عاشق بیدل را بس تشنه جگر کرده
دوش آمده پیر ما در صومعه بد تنها
گفت ای ز سر عجبی در خویش نظر کرده
از خویش پرستیدن در صومعه بنشسته
خلق همه عالم را از خویش خبر کرده
بگریخته نفس تو از یار ز نامردی
چون بار گران دیده از خلق حذر کرده
برخیزی اگر مردی در شیوهی ما آیی
تا شیوهی ما بینی در سنگ اثر کرده
یک دردی درد ما در عالم رسوایی
صد زاهد خودبین را با دامن تر کرده
در حلقه چو دیدی خود دردی خور و مستی کن
وانگاه ببین خود را از حلقه به در کرده
چون کوری قرایان عطار عیان دیده
بینایی پیر خود صد نوع سمر کرده
متشکر میم!
عاشق عطار و شعراشم.
@ مدهوش:
خوب عشقی را برگزیدهای
سایه ات گر قدمـــــی بـــــر لب دریـــا زده بود
موج دریـــــا به تماشـــــای تو در جا زده بود
صبحدم صیـــــت تو پیچید به صحرا چو نسیم
عطر گیســـــوی تــــو بر دامن صحرا زده بود
می چمیــــدی به چمــــن مست چو آهوی خُتَن
ماتـــــش آئینــــه ی دل محـــو تماشا زده بود
نور در نور شــــد از بارقـــه ات دشت و دمن
اهـــــرمـــــن زانـــو مگر پیـش اهورا زده بود
سیـــــب آسیــــب نـزد بـــــر یم حیثیّت خـویش
تاج گـــــل بـــــر شـــــرف آدم و حـوّا زده بود
حاصلی جزعـرق از شرم مگر داشـت به روی
هر کسـی طعـــــنه به ســـودای زلیخا زده بود
کاش بودی که ببیـنی که چــه خون شد دل من
غم علَـــــم بر دل مـــــن در شــب یلدا زده بود
با تـــــو می شد سپـری گر شب من تا به سحر
جِقـّــــــه ام بیـــــرق خـــود را به ثریّا زده بود
عقـــــل در کلّـــــه ی خــود داشت اگر مفتی ما
آستیـــــن را بـــه تـــــولای تـــــو بالا زده بود
سلام
و باز ممنون. خیلی دوست دارم شعرای عطارو. امیدوارم خوانندگان و آهنگسازان امروز بیشتر از قبل به اشعار لطیف و پرمغز ایشون اقبال نشون بدن و به جامعه تشنه ما بخورانن. راستی یه سؤال از آقا ابراهیم: این شعر قشنگ از کی هست؟ و “صیت” به چه معناس؟
نظر دادن