در حالی که بسیاری جنبش برابری حقوق زنان و مردان را جنبشی مدرن می دانند، جستاری در تاریخ ادبیات ایران نکات دیگری را روشن می کند.
مهستی گنجوی، شاعر سده ی 5 و 6 هجری شاید نخستین زنی باشد که بر خلاف عرف روزگار خود، نه تنها از عشق خود به جنس مخالف آشکارا و پرده درانه سخن گفته است، بلکه روایت است بدون حجاب در جمع مردان ظاهر میشده است.
در سده های اخیر نیز طاهره قره العین می تواند از نخستین پیشگامان جنبش برابری حقوق زنان و مردان تلقی شود. او که زمانی فقه و کلام و علوم مذهبی می خواند، بدون حجاب در جمع مردان حاضر میشد و برای آنان از افکار ترقی خواهانهاش دربارهی تساوی و برابری سخن میگفت. مشهور است که وی زبان بسیار نافذی داشت و مردان و زنان زیادی پای مجالس وعظش جمع میشدند.
طاهره قرةالعین سرانجام به دلیل گرایشش به فرقهی بابیت به دست ماموران حکومتی به قتل رسید.
هر چند بسیاری قرة العین را با شعر «گر به تو افتدم نظر، چهره به چهره رو به رو» می شناسند، مخمس زیر از اشعار زیبای وی است که کمتر به آن توجه شده است.
البته عده ای شاعر این مخمس را سلیمان خان می دانند.
توصیه می کنم برای خواندن این شعر از فایرفاکس استفاده کنید.
دانلود تصنیف با صدای عهدیه
ای به سر زلف تو سودای من وز غم هجران تو غوغای من لعل لبت شهد مصفای من عشق تو بگرفت سراپای من من شده تو، آمده بر جای من گرچه بسی رنج غمت بردهام جام پیاپی ز بلا خوردهام سوختهجانم اگر افسردهام زندهدلم گر چه ز غم مردهام چون لب تو هست مسیحای من گنج منم، بانی مخزن تویی سیم منم، حاجب معدن تویی دانه منم صاحب خرمن تویی هیکل من چیست اگر من تویی؟ گر تو منی، چیست هیولای من؟ من شدم از مهر تو چون ذره پست وز قدح بادهی عشق تو مست تا به سر زلف تو دادیم دست تا تو منی، من شدهام خودپرست سجدهگه من شده اعضای من دل اگر از توست، چرا خون کنی؟ ور ز تو نَبوَد ز چه مجنون کنی؟ دم به دم این سوز دل افزون کنی تا خودیَم را همه بیرون کنی جای کنی در دل شیدای من آتش عشقت چو برافروخت دود سوخت مرا مایهی هر هست و بود کفر و مسلمانیَم از دل زدود تا به خم ابرویت آرم سجود فرق نِه از کعبه کلیسای من کِلک ازل تا که ورق زد رقم گشت هم آغوش چو لوح و قلم نآمده خلقی به وجود از عدم بر تن آدم چو دمیدند دم مِهر تو بُد در دل شیدای من دست قضا چون گل آدم سرشت مهر تو در مزرعهی سینه کِشت عشق تو گردید مرا سرنوشت فارغم اکنون ز جحیم و بهشت نیست به غیر از تو تمنای من باقیام از یاد خود و فانیام جرعهکش بادهی ربانیام سوختهی وادی حیرانیام سالک صحرای پریشانیام تا چه رسد بر دل رسوای من بر درِ دل تا اَرِنی گو شدم جلوهکنان بر سر آن کو شدم هر طرفی گرم هیاهو شدم او همگی من شد و من او شدم من دل و او گشت دلارای من کعبهی من خاک سر کوی تو مشعلهافروز جهان روی تو سلسلهی جان خم گیسوی تو قبلهی دل طاق دو ابروی تو زلف تو در دَیر، چلیپای من شیفتهی حضرت اعلی ستم عاشق دیدار دلآراستم راهرو وادی سوداستم از همه بگذشته تو را خواستم پر شده از عشق تو اعضای من تا کی و کی پندنیوشی کنم؟ چند نهان بُلبُلهنوشی کنم؟ چند ز هجر تو خموشی کنم پیش کسان زهدفروشی کنم تا که شود راغب کالای من خرقه و سجاده به دور افکنم باده به مینای بلور افکنم شعشعه در وادی طور افکنم بام و در از عشق به شور افکنم بر در میخانه بُوَد جای من عشق، عَلَم کوفت به ویرانهام داد صلا بر در جانانهام بادهی حق ریخت به پیمانهام از خود و عالم همه بیگانهام حق طلبد همت والای من ساقی میخانهی بزم الست ریخت به هر جام چو صهبا ز دست ذرهصفت شد همه ذرات پست باده ز ما مست شد و گشت هست از اثر نشئهی صهبای من عشق به هر لحظه ندا میکند بر همه موجود صدا میکند هر که هوای ره ما میکند گر حذر از موج بلا میکند پا ننهد بر لب دریای من هندی نوبت زن بام توام طایر سرگشته به دام توام مرغ شباویز به دام توام محو ز خود، زنده به نام توام گشته ز من درد من و مای من |
قرةالعین
پی نوشت:
اَرِنی: اشاره به سوره اعراف (آیه 143). «قال رب اَرِنی انظر الیک» ( [موسی به خداوند] می گوید: خدایا خودت را به من بنما) و خداوند پاسخ می دهد: «لن ترانی» (هرگز مرا نخواهی دید).
حضرت اعلی: از القاب سید باب
بُلبُله: کوزهی شراب / بُلبُله نوشی: شراب نوشی
نوبت زن: طبل زن، نقارهچی بارگاه پادشاهان
شعر زیر را در همراهی با شعر زیبای سایه سروده ام. برای اینکه خواننده عزیز بتواند در این باره قضاوت کند شعر زیبای سایه بدنبال آمده است.
“همراه با سایه”
چندین شب و خاموشم، دور از غم این غوغا
غوغای دلم اما در بطن نهان بر پا
من آتش خاموشم تا عقل سخن راند
خاکستر این آتش گسترده و پا بر جا
ققنوس نهان دارد تا جلوه کند روزی
آنگه که به پا خیزد امواج در این دریا
گویند که عقل و دل در کشمکشند اما
در موطن جان من پنهان بود این دعوا
دیروز بسر آمد غم از چه خوری جانا
در همت امروز است فخر و شرف فردا
هم عهد سحرخیزان جوینده خورشیدم
باشد که بسر آید این تیره شب یلدا
چون سایه نشستم من با تاب و تب پنهان
برخیزم اگر با او خورشید شود پیدا
” زندان شب یلدا ”
چندین شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم
وین آتش خندان را با صبح برانگیزم
گر سوختنم باید افروختنم باید
ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم
صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم
چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم
برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فرو ریزم
چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم
ای سایه، سحر خیزان دلواپس خورشیندند
زندان شب یلدا بگشایم وبگریزم
هوشنگ ابتهاج (ه.الف سایه)
همراهی زیبایی بود با سایهی بزرگ. سپاس
حضرت طاهره با نیم رویتی در رویا چنین شیدا شد! هزار جان به فدای چنین رویا و چنین جانانی…
با سپاس از حسن انتخاب شما
نظر دادن