Apr 27
ترسا بچهای دیدم زنار کمر کرده
در معجزهی عیسی صد درس ز بر کرده
با زلف چلیپاوش بنشسته به مسجد خوش
وز قبلهی روی خود محراب دگر کرده
از تختهی سیمینش یعنی که بناگوشش
خورشید خجل گشته رخساره چو زر کرده
از جادویی چشمش برخاسته صد غوغا
تا بر سر بازاری یک بار گذر کرده
چون مه به کلهداری پیروزه قبا بسته
زنار سر زلفش عشاق کمر کرده
روزی که ز بد کردن بگرفت دلش کلی
بگذاشته دست از بد صد بار بتر کرده
صد چشمهی حیوان است اندر لب سیرابش
وین عاشق بیدل را بس تشنه جگر کرده
دوش آمده پیر ما در صومعه بد تنها
گفت ای ز سر عجبی در خویش نظر کرده
از خویش پرستیدن در صومعه بنشسته
خلق همه عالم را از خویش خبر کرده
بگریخته نفس تو از یار ز نامردی
چون بار گران دیده از خلق حذر کرده
برخیزی اگر مردی در شیوهی ما آیی
تا شیوهی ما بینی در سنگ اثر کرده
یک دردی درد ما در عالم رسوایی
صد زاهد خودبین را با دامن تر کرده
در حلقه چو دیدی خود دردی خور و مستی کن
وانگاه ببین خود را از حلقه به در کرده
چون کوری قرایان عطار عیان دیده
بینایی پیر خود صد نوع سمر کرده
عطار
Apr 21
[audio: https://tarabestan.com/files/music/poem/kafshhayam-ku.mp3]
دانلود آهنگ
کفشهایم کو؟
چه کسی بود صدا زد سهراب؟
آشنا بود صدا؛ مثل هوا با تن برگ
مادرم در خواب است
و منوچهر و پروانه و شاید همهی مردم شهر
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیهها میگذرد
و نسیمی خنک از حاشیهی سبز پتو خواب مرا میروبد
بوی هجرت میآید
بالش من پر آواز پر چلچلهها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسهی آب
آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی،
عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم حوری
-دختر بالغ همسایه-
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه میخواند
چیزهایی هم هست؛
لحظه هایی پر اوج
مثلا شاعرهای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت *
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است؟
باید امشب بروم!
باید امشب چمدانی را
که به اندازهی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند
یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفشهایم کو؟
سهراب سپهری
کتاب: حجم سبز
نام اصلی شعر «ندای آغاز» است.
* شاید اشارهای به فروغ فرخزاد باشد، آنجا که در شعر «تولدی دیگر» میگوید:
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد؛ میدانم، میدانم، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
صدا: احمدرضا احمدی
آلبوم: در گلستانه
خواننده: شهرام ناظری
آهنگساز: هوشنگ کامکار
Apr 18
و بنگر میان نیکان و بدان و با هر دو گروه دوستی کن.
با نیکان به دل دوست باش و با بدان به زبان دوستی نمای تا دوستی هر دو گروه تو را حاصل گردد.
و نه همه حاجتی به نیکان افتد. وقتی باشد که به دوستی بدان حاجت آید به ضرورت، که از دوست نیک مقصود برنیاید. اگرچه راه بردن تو نزدیک بدان، به نزدیک نیکان تو را کاستی درآید. چنان که راه بردن تو به نیکان، نزدیک بدان آبروی فزاید.
و تو طریق نیکان نگه دار که دوستی هر دو قوم تو را حاصل آید.
اما با بیخردان هرگز دوستی مکن که دوست بیخرد از دشمن بتر بود. که دوست بیخرد با دوست از بدی آن کند، که صد دشمن باخرد با دشمن نکند.
و دوستی با مردم هنرمند و نیک عهد و نیک محضر دار، تا تو نیز به آن هنرها معروف و ستوده شوی که آن دوستان تو بدان معروف و ستوده باشند.
و تنهایی دوستتر دار از همنشین بد.
عنصرالمعالی کیکاوس
(عنصرالمعالی کیکاوس بن اسکندر بن قابوس بن وشمگیر بن زیار)
قابوس نامه » در آداب دوست گرفتن
Apr 13
چکامهی زیبای زیر، سرودهی ادیب و محقق معاصر، سیروس شمیسا است. علیرغم دشوار بودن، این قصیده چنان روان سروده شده است که خواندن و لذت بردن از آن حتی بدون فهمیدن تک تک ابیات میسر است. به ویژه قسمت دوم قصیده با آغاز «یادم آمد فتنهی تازیک و تاتار و تَمُر».
پاره هایی از این قصیده نیز من را یاد شعر باشکوه «لزنیه» از آخرین آثار محمد تقی بهار میاندازد. هم از نظر مفهوم و هم به این دلیل که هر دو شاعر قصیدههایشان را در خارج از کشور و با الهام از آن چه در غربت دیدهاند برای ایران سرودهاند. بهار در لزن سوییس و شمیسا در منچستر بریتانیا.
توضیح: مرورگر مورد علاقهی طربستان، فایرفاکس است. چرا که فایرفاکس در مواردی که معنی واژه در متن آورده شده است، آن را با خط چین متمایز می کند.
برای درک بهتر این قصیده، معنی کلمات زیادی به صورت مخفی آورده شده است که با قرار دادن موس بر روی آن کلمه، معنی نمایان می شود. پس برای خواندن این شعر، به طور خاص، توصیه می کنم حتما از مرورگر فایرفاکس استفاده کنید.
به: اسماعیل جان
در منچستر باران گرفت و خانهنشین شدم. روح چامهسُرایان باستان در من دمیده بود، شتاب داشتم. پاره کاغذی جُستم و به همسرم گفتم تا چای شبانه را سامان دهی، آرامش خود را بازیافتهام. هنوز عطر چای به تمامی در وُثاق سپنجی درنپیچیده بود که اکثر ابیات این چکامه را ــ نه همه، شتاب داشتم ـ فرو نوشتم.
منچستر، 7/7/2008
ابر آذاری برآمد خیمه بر صحرا کشید
گفت صحرا ای تفو! اسپه به ما دریا کشید
روی عالم تیرهگون شد، رایت گل سرنگون
این از آنجا، آن از اینجا، هر چه از هر جا کشید
گردبادی کوهکن بر دشت پُر خارا خلید
همچنان اکوان که رستم از سر صمّا کشید
تخته ی دکان شکست و رشته ی گوهر گسیخت
خط بطلان باد بر اوراق هر کالا کشید
گرچه پروای قیامت بود در آفاق باغ
تیغ هیجا برق بر خورشید، بیپروا کشید
شد زمانی در سکوت و حیرت و افسوس و آه
تا که ناگه کاروانی خیمه بر خارا کشید
گوییا بازارگانی آمد از اقصای چین
گونهگون بر تخت دکان رزمه ی دیبا کشید
تحفه ی هندی گشاد و طُرفه ی مصری نهاد
بس عجایب بر بساط چادر مینا کشید
کاسه ی چینی گشود و داروی هندی نمود
نافه ی تبت بسود و اذفر سارا کشید
سبز اندر سبز، صحرا باغ گشت و سنگ، لعل
از بُن هر ذرّه بیرون ، لؤلؤ لالا کشید
تخت بر شاخ زمرّد کرد مرغ زندباف
رخت بر تخت سلیمان نرگس شهلا کشید
تا صبا صرح ممرّد کرد پای سیب را
دست سِحرش رشتههای لعل اندر واکشید
یادم آمد فتنه ی تازیک و تاتار و تَمُر
تا چه شد بر مام میهن تا چه ها ماما کشید
همّت بومسلم و یعقوب و بابک یاد باد
هر یکی از گوشهای خیلی بدان غوغا کشید
همچنان پسیان و کوچک خان و دشتی زنده باد
گرچه بس اسکندر آمد کینه از دارا کشید
گرچه بر مام وطن بیغاره از بیگانه بود
راست خواهی صد بتر پتیارگی از ما کشید
سینه ی دارا دریده ی دشنه ی مهیار بود
فیالمثل گر مرهمی هم سورن و سورنا کشید
هند و چین سوی پدر برگشت و گشتش دل قوی
مصر و ایران را چه باید گفت دید و یا کشید؟
هیچ پنداری نباشد همچو دیدار استوار
ای بسا گولا که عقبی را دل از دنیا کشید
باز ایران فرّه گشت و باز دوران تازه شد
عاقبت آن فتنه شد از جا به جابلقا کشید
روی عالم لالهگون شد پرچم غم سرنگون
گنج افریدون برون از کلبه ی دانا کشید
رشک فردوس برین شد مانده ی دارا و جم
چرمک آهنگری از چین به افریقا کشید
بیرق ایران نشد بی اهتزازی یک زمان
پا به سُفلی بند کردندش سر از عُلیا کشید
شیر پیرش حافظ خورشید عالمتاب بود
گرچه گه نقش زمین شد نقش خود امّا کشید
ساغر خمخانه ی مُغ هیچگه خالی نماند
دور بوریحان سرآمد بوعلی سینا کشید
نیز شاید ار قیاس کار خود گیری که گاه
دست ریمن مار ضحّاکی تو را برپا کشید
آن رسیدت هر زمان در غربت آباد جهان
محنتی کان آدم از هر باب از حوّا کشید
در کنار برکه ی کوثر خراب خواب خوش
تا به خود آمد طپانچهی اِهبطوا مِنها کشید
یا که فرزندی تو را آن مزد خدمت یاوه کرد
یا نه، آن محنت که مامی خیره از بابا کشید
دور غم آخر سر آمد دوره ی صهبا رسید
دست را بالا گرفت و داو بر عذرا کشید
گفت یزدان بعد هر قبضی امید بسط دار
چون که شد هابیل، آدم رو به اقلیما کشید
سوزنی باید که آرد خاری از پایی برون
خرق عالم التیام از سوزن عیسی کشید
بس نباشد دیر یا دور ای دل امّیدوار
تیرگی پهلو شکافد روشنی پهنا کشید
تازه شد زین شِعر، شَعر پارسی انصاف را
زین چکامه نرخ شعر و شاعری بالا کشید
|
سیروس شمیسا
شاهد:
ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید
وجه می میخواهم و مطرب که میگوید رسید
حافظ
Apr 07
[audio: https://tarabestan.com/files/music/tarif/nasime-sahar-tarif.mp3]
دانلود تصنیف نسیم سحر با صدای صدیق تعریف
[audio: https://tarabestan.com/files/music/ghorbani/nasime-sahar-ghorbani.mp3]
دانلود تصنیف نسیم سحر با صدای علیرضا قربانی
نسیم سحر بر چمن گذر کن
ز ما بلبل خسته را خبر کن
بگو آشیان را زدیده تر کن
ز بیداد گل آه و ناله سر کن
شبی سحر کن، شبی سحر کن
سکوت شب و نوای بلبل
شکرخنده زد به چهرهی گل
کنار بستان، به یاد مستان
بنوشان می، بنوشان می
ماه من، دلدار من، تویی آزار من
تویی تو
هر کجا همراه من، تویی دلخواه من
تویی تو
روزی آهم گیرد دامنت، سوزد با منت
گر شود دلم کوه درد و غم
همچو فرهادش از ریشه برکنم
من همان مرغ بیبال و پر،
شاخ بی برگ و بر،
دل آزردهام
محمد تقی بهار
خواننده: صدیق تعریف
آلبوم: فراق
آهنگساز: علی اکبر خان شهنازی
تنظیم: پشنگ کامکار
گروه: شیدا
خواننده: علیرضا قربانی
آلبوم: جلوهی گل
آهنگساز: علی اکبر خان شهنازی
تنظیم: داریوش طلایی
ببینید و بشنوید:
رنگ بیات ترک ساخته علی اکبر خان شهنازی با اجرای محمدرضا لطفی (تار) و ناصر فرهنگفر (تنبک)
Apr 01
این خانه قشنگ است ولی خانهی من نیست
این خاک چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن دختر چشم آبی گیسوی طلایی
طناز سیه چشم چو معشوقهی من نیست
آن کشور نو، آن وطن دانش و صنعت
هرگز به دل انگیزی ایران کهن نیست
در مشهد و یزد و قم و سمنان و لرستان
لطفی است که در کلگری و نیس و پکن نیست
در دامن بحر خزر و ساحل گیلان
موجی است که در ساحل دریای عدن نیست
در پیکر گلهای دلاویز شمیران
عطری است که در نافه ی آهوی ختن نیست
آوارهام و خسته و سرگشته و حیران
هرجا که روم هیچ کجا خانهی من نیست
آوارگی و خانه به دوشی چه بلایی است
دردی است که همتاش در این دیر کهن نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ؟
در شهر غریبی که در او فهم سخن نیست
هرکس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بی شبهه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران
لندن به دلاویزی شیراز کهن نیست
هر چند که سرسبز بُُوَد دامنهی آلپ
چون دامن البرز پر از چین و شکن نیست
این کوه بلند است ولی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
این شهر عظیم است ولی شهر غریب است
این خانه قشنگ است ولی خانهی من نیست
خسرو فرشیدورد