من در کجای جهان ایستاده ام؟

بدون نظر »
خسرو گلسرخی، بند 6، 7، و 8 شعر زیر را در جلسه ی دادگاه خود در سال 1352 در مقابل رییس دادگاه قرائت کرد. دادگاهی که در نهایت به اعدام وی منتهی شد.
تفاوت کوچکی بین این قرائت و متن اصلی شعر وجود دارد. آن جا که در ابتدای بند 6، گلسرخی در دادگا به جای «ای سوگوار سبز بهار/ این جامه ی سیاه معلق را» از «این استعمار» استفاده می کند.
[audio: https://tarabestan.com/files/music/poem/seghle-zamin-kojast.mp3]

دانلود شعر با صدای خسرو گلسرخیدانلود شعر با صدای خسرو گلسرخی

1
در رودهای جدایی
ایمان سبز ماست که جاری است
او می رود در دل مرداب های شهر
در راه آفتاب
خم می کند بلندی هر سرو سرفراز

2
از خون من بیا بپوش ردایی
من غرق می شوم
در برودت دعوت
ای سرزمین من
ای خوب جاودانه ی برهنه
قلبت کجای زمین است؟
که بادهای همهمه را
اینک صدا زنم
در حجره های ساکت تپیدن آن

3
در من همیشه تو بیداری
ای که نشسته ای به تکاپوی خفتن من
در من
همیشه تو می خوانی هر ناسروده را
ای چشمهای گیاهان مانده
در تن خاک
کجای ریزش باران شرق را
خواهید دید؟
اینک
میان قطره های خون شهیدم
فوج پرندگان سپید
با خویش می برند
غمنامه ی شگفت اسارت را
تا برج خون ملتهب بابک خرم
آن برج بی دفاع

4
این سرزمین من است که می گرید
این سرزمین من است که عریان است
باران دگر نیامده چندی است
آن گریه های ابر کجا رفته است؟
عریانی کشت زار را
با خون خویش بپوشان

5
این کاج های بلند است
که در میانه ی جنگل
عاشقانه می خواند
ترانه ی سیال سبز پیوستن
برای مردم شهر
نه! چشمهای تو ای خوبتر ز جنگل کاج
اینک برهنه ی تبر است
با سبزی درخت هیاهوست

6
ای سوگوار سبز بهار
این جامه ی سیاه معلق را
چگونه پیوندی است
با سرزمین من؟
آن کس که سوگوار کرد خاک مرا
آیا شکست
در رفت و آمد حمل این همه تاراج؟

7
این سرزمین من چه بی دریغ بود
که سایه ی مطبوع خویش را
بر شانه های ذوالاکتاف پهن کرد
و باغها میان عطش سوخت
و از شانه ها طناب گذر کرد
این سرزمین من چه بی دریغ بود

8
ثقل زمین کجاست؟
من در کجای جهان ایستاده ام؟
با باری ز فریادهای خفته و خونین
ای سرزمین من!
من در کجای جهان ایستاده ام…؟

خسرو گلسرخی

شعر: سروده های خفته

آب در سماور کهنه- شعر و صدای سلمان هراتی

6 نظر »
[audio: https://tarabestan.com/files/music/poem/salman-man-nabudam.mp3]

دریافت شعر  آب در سماور کهنه با صدای سلمان هراتیدانلود شعر آب در سماور کهنه با صدای سلمان هراتی

قیصر امین پور - سلمان هراتی

قیصر امین پور – سلمان هراتی

من نبودم
مادرم یتیم شد
من نبودم
درختان، بی‌شکوفه نشستند
من نبودم
گنجشکها برگ و بارشان را بستند
و از بهار گذشتند
من نبودم
نارنج ها از درخت به زیر افتادند
انجیرها از تراکم درد ترکیدند
ارباب صبحانه‌ای لذیذ از انجیر خورد

مادرم گفت:
«ای کاش گرگها مرا می بردند
ای کاش گرگها مرامی خوردند»

من نبودم
مادرم یتیم شد
هیمه های نیم‌سوخته
«کله چال» را از آتش می انباشتند
و ارباب کاهنی بود
که با هیمه‌های نیم‌سوخته
به تأدیب مادرم بر می‌خاست

ارباب کاهنی بود
که سرنوشت مادرم را پیشگویی می‌کرد
و «ملوک» نانجیب زاده
که خلوت ارباب را پر می‌کرد
آب را بر خاکستر می‌ریخت

مادرم غذای خاکستری می‌خورد
و بچه‌های خاکستری به دنیا می‌آورد
لاک‌پشت‌های مزرعه مرا می‌شناسند

من بر بالشی از علف می خوابیدم
قورباغه‌ها برایم لالایی می‌خواندند
مادرم از مزرعه که برمی‌گشت
سبدش از دوبیتی سرریز بود

«چندی موبمجم این بند پییه
چندی پیدا کنم شمشاد نییه
شمشاد نی مره صدا ندینه
اونی که مو خینم خدا ندینه»

برای رفوی پیراهنهای پاره‌ی ما
دوبیتی و اشک کافی بود

سوزن که به دستش می‌رفت
نه، بر جگرم می‌رفت
کی می‌توانستم گریه کنم

کیومرث خان می‌گفت:
«دهانت را ببند
آیا آسمان به زمین آمده است
ما که چیزی احساس نمی‌کنیم»

بالش من سنگین بود از اشکهای من
با گوشه‌ی زمخت لحافم
اشکهایم را می‌ستردم

بر دامن مادرم اگر گندم می‌پاشیدم
سبز می‌شد
از بس گریسته بود

آسمان تنها دوست مادرم بود
مادرم ساده و سبز مثل «ولگان» بود

من شعرهای نا سروده‌ی مادرم را می‌گویم
من با «امیر گته‌یا» خوابیدم
من با «امیر گته‌یا» شیر خوردم
من با «امیر گته‌یا» گریه کردم

من نبودم
من شاعر نبودم
مادر یتیم شد

سلمان هراتی

مرزدشت – ۹ مرداد ۱۳۶۴
کتاب: از آسمان سبز

حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن!

7 نظر »
[audio: https://tarabestan.com/files/music/others/nameye-aval.mp3]

دریافت فایلدانلود شعرخوانی با صدای خسرو شکیبایی

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گويند
با اين همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه اين دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

تا يادم نرفته است بنويسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نيامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببين انعکاس تبسم رويا
شبيه شمايل شقايق نيست!

راستی خبرت بدهم
خواب ديده‌ام خانه‌ئی خريده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌ديوار … هی بخند!

بی‌پرده بگويمت
چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نيک خواهم گرفت
دارد همين لحظه
يک فوج کبوتر سپيد
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد

يادت می‌آيد رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بياوری؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام بايد کوتاه باشد
ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آينه،
از نو برايت می‌نويسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!

سید علی صالحی


صدا: خسرو شکیبایی
موسیقی:
by: Vangelis- West Across The Ocean Sea

در ساعت پنج عصر با صدای احمد شاملو

7 نظر »
طربستان:

فدریکو گارسیا لورکا شعر زیر را به عنوان مرثیه‌ای برای «ایگناسیو سانچز مخیاس» سروده است.
ایگناسیو گاوباز و دوست لورکا به شمار می رفت که جان خود را در جریان یک مبارزه گاوبازی از دست داد. این گاوباز مشهور نویسنده هم بود و در زمان خود بسیار فرد محبوبی به شمار می رفت. پس از مرگ ایگناسیو، شاعران بزرگی از جمله میگوئل هرناندز و رافائل آلبرتی در رثای او شعر سرودند اما مرثیه لورکا بدون تردید زیباترین و تاثیرگذارترین آنها است.

لورکا این مرثیه را در چهار بخش سروده است و گویی در هر بخش به یک مرحله از مراحل چهارگانه مواجهه با مصیبت می پردازد. بخش اول واقعیت فیزیکی مرگ را برجسته می کند و قاطعیت و بی رحمی آن را با تکرار عبارت «در ساعت ۵ عصر» یادآوری می کند. ساعتی که ایگناسیو درست در آن زمان درگذشت.

در بخش دوم که با عبارت «نمی‌خواهم ببینمش! / بگو به ماه بیاید / چراکه نمی‌خواهم / خونِ ایگناسیو را بر ماسه‌ها ببینم.» آغاز می شود لورکا در مرحله انکار است و نمی خواهد مرگ دوست عزیزش را بپذیرد. این بخش با تکرار چندین باره «نمی‌خواهم ببینمش» ادامه پیدا می کند و با همین عبارت به پایان می رسد.

در بخش سوم لورکا مرگ دوستش را پذیرفته است و دیگر به جای انکار در جستجوی مرهمی است برای این مصیبت:
می‌خواهم مرا گریه‌ای آموزند، چنان چون رودی / با مِهی لطیف و آبکنارانی ژرف / تا پیکر ایگناسیو را با خود ببرد و از نظر نهان شود

و برای ایگناسیو و روحش آرامش آرزو می کند:
برو، ایگناسیو! / به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور! / بخسب! پرواز کن! بیارام! ــ دریا نیز می‌میرد.

بخش چهارم غم، تلخی و حسرت از دست دادن دوست سایه خود را بر شعر می افکند و لورکا بار دیگر با تکرار عبارت «چرا که تو دیگر مرده‌ای» تاثر شدید خود را نشان می دهد. اما این تاثر و حسرت دیگر برای مرگ ایگناسیو نیست چرا که «دریا نیز می‌میرد».
لورکا این بار غمگین است که دیگر:
نه گاو نرت باز می‌شناسد نه انجیربُن / نه اسبان نه مورچگان خانه‌ات. / نه کودک بازت می‌شناسد نه شب

با وجود این شاعر به دوست از دست رفته اش نوید می دهد که او با شعرش ایگناسیو را ماندگار خواهد کرد:
هیچ کس بازت نمی‌شناسد، نه. اما من تو را می‌سرایم / برای بعدها می‌سرایم چهره‌ی تو را و لطف تو را

این شعر و مرثیه‌ی زیبا را با ترجمه و صدای احمد شاملو بخوانید و بشنوید.

[audio: https://tarabestan.com/files/music/shamlou/saate-panj-asr.mp3]

دانلود «در ساعت ۵ عصر» با صدای احمد شاملودانلود شعر «در ساعت ۵ عصر» با صدای احمد شاملو

ایگناسیو سانچز مخیاس - فدریکو گارسیا لورکا
ایگناسیو سانچز مخیاس – فدریکو گارسیا لورکا

۱- زخم و مرگ

در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچه‌ی سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر

باد با خود برد تکه‌های پنبه را هر سوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار، بذرِ نیکل و بذرِ بلور افشاند
در ساعت پنج عصر.
اینک ستیزِ یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر.
رانی با شاخی مصیبت‌بار
در ساعت پنج عصر.
ناقوس‌های دود و زرنیخ
در ساعت پنج عصر.
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در ساعت پنج عصر.
در هر کنار کوچه، دسته‌های خاموشی
در ساعت پنج عصر.
و گاو نر، تنها دلِ برپای مانده
در ساعت پنج عصر.
چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت پنج عصر.
چون یُد فروپوشید یکسر سطح میدان را
در ساعت پنج عصر.
مرگ در زخم‌های گرم بیضه کرد
در ساعت پنج عصر.
بی‌هیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر.

تابوت چرخداری در حُکمِ بسترش
در ساعت پنج عصر.
نِی‌ها و استخوان‌ها در گوشش می‌نوازند
در ساعت پنج عصر.
تازه گاوِ نر به سویش نعره برمی‌داشت
در ساعت پنج عصر.
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین‌کمانی بود
در ساعت پنج عصر.
قانقرایا می‌رسید از دور
در ساعت پنج عصر.
بوقِ زنبق در کشاله‌ی سبزِ ران
در ساعت پنج عصر.
زخم‌ها می‌سوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر.
و در هم خُرد کرد انبوهیِ مردم دریچه‌ها و درها را
در ساعت پنج عصر.
در ساعت پنج عصر.
آی، چه موحش پنج عصری بود!
ساعت پنج بود بر تمامی ساعت‌ها!
ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه!

۲- خون منتشر

نمی‌خواهم ببینمش!

بگو به ماه بیاید
چراکه نمی‌خواهم
خونِ ایگناسیو را بر ماسه‌ها ببینم.

نمی‌خواهم ببینمش!

ماهِ چارتاق
نریانِ ابرهای رام
و میدانِ خاکی خیال
با بیدبُنانِ حاشیه‌اش.

نمی‌خواهم ببینمش!

خاطرم در آتش است.
یاسمن‌ها را فراخوانید
با سپیدی کوچک‌شان!

نمی‌خواهم ببینمش!

ماده گاوِ جهان پیر
به زبان غمینش
لیسه بر پوزه‌یی می‌کشید
آلوده‌ی خونی منتشر بر خاک،
و نره گاوانِ «گیساندو»
نیمی مرگ و نیمی سنگ
ماغ کشیدند آن‌سان که دو قرن
خسته از پای کشیدن بر خاک.
نه.

نمی‌خواهم ببینمش!

پله پله بَر می‌شد ایگناسیو
همه‌ی مرگش بر دوش‌.
سپیده‌دمان را می‌جست
و سپیده‌دمان نبود.
چهره‌ی واقعی خود را می‌جست
و مجازش یکسر سرگردان کرد.
جسم زیباییِ خود را می‌جست
رگِ بگشوده‌ی خود را یافت.

نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
من ندارم دلِ فواره‌ی جوشانی را دیدن
که کنون اندک اندک
می‌نشیند از پای
و تواناییِ پروازش
اندک اندک
می‌گریزد از تن.
فورانی که چراغان کرده‌ست از خون
صُفّه‌های زیرین را در میدان
و فروریخته است آن‌گاه
روی مخمل‌ها و چرم گروهی هیجان دوست.
چه کسی برمی‌دارد فریاد
که فرود ارم سر؟

نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
آن زمان کاین سان دید
شاخ‌ها را نزدیک
پلک‌ها بر هم نفشرد.
مادران خوف
اما
سر برآوردند
وز دلِ جمع برآمد
به نواهای نهان این آهنگ
سوی ورزوهای لاهوت
پاسدارانِ مهی بی‌رنگ:
در شهر سویل
شهزاده‌ای نبود
که به همسنگیش کند تدبیر،
نه دلی همچنو حقیقتجوی
نه چو شمشیر او یکی شمشیر.
زورِ بازوی حیرت‌آورِ او
شطّ غرنده‌ای ز شیران بود
و به مانند پیکری از سنگ
نقش تدبیر او نمایان بود.
نغمه‌ای اَندُلسی
می‌آراست
هاله‌ای زرین بر گِرد سرش.
خنده‌اش سُنبل رومی بود
و نمک بود
و فراست بود.
ورزابازی بزرگ در میدان
کوه‌نشینی بی‌بدیل در کوهستان.
چه خوشخوی با سنبله‌ها
چه سخت با مهمیز!
چه مهربان با ژاله
چه چشمگیر در هفته‌بازارها،
و با نیزه‌ی نهاییِ ظلمت چه رُعب‌انگیز!

اینک اما اوست
خفته‌ی خوابی نه بیداریش در دنبال
و خزه‌ها و گیاهِ هرز
غنچه‌ی جمجمه‌اش را
به سرانگشتانِ اطمینان
می‌شکوفانند.
و ترانه‌سازِ خونش باز می‌آید
می‌سُراید سرخوش از تالاب‌ها و از چمنزاران
می‌غلتد به طول شاخ‌ها لرزان
در میان میغ بر خود می‌تپد بی‌جان
از هزاران ضربت پاهای ورزوها به خود پیچان
چون زبانی تیره و طولانی و غمناک ـ
تا کنار رودبارانِ ستاره‌ها
باتلاق احتضاری در وجود آید.
آه، دیوارِ سفید اسپانیا!
آه، ورزای سیاهِ رنج!
آه، خونِ سختِ ایگانسیو!
آه، بلبل‌های رگ‌هایش!

نه.
نمی‌خواهم ببینمش!
نیست،
نه جامی
که‌ش نگهدارد
نه پرستویی
که‌ش بنوشد،
یخچه‌ی نوری
که بکاهد التهابش را.
نه سرودی خوش و خرمنی از گل.
نیست
نه بلوری
که‌ش به سیمِ خام درپوشد.

نه!
نمی‌خواهم ببینمش!

۳- این تخته‌بندِ تن

پیشانیِ‌ سختی‌ست سنگ که رؤیاها در آن می‌نالند
بی‌آب‌ مواج و بی سروِ یخ‌زده.
گُرده‌ای‌ست سنگ، تا بار زمان را بکشد
و درختان اشکش را و نوارها و ستاره‌هایش را.

باران‌های تیره‌ای را دیده‌ام من دوان از پی موج‌ها
که بازوان بلند بیخته‌ی خویش برافراشته بودند
تا به سنگ‌پاره‌ی پرتابی‌شان نرانند.

سنگ‌پاره‌ای که اندام‌های‌شان را در هم می‌شکند بی‌آن‌که به خون‌شان آغشته کند.
چراکه سنگ، دانه‌ها و ابرها را گرد می‌آورد
استخوان‌بندی چکاوک‌ها را و گُرگانِ سایه‌روشن را.
اما نه صدا برمی‌آورد، نه بلور و نه آتش،
اگر میدان نباشد. میدان و، تنها، میدان‌های بی‌حصار.

و اینک ایگناسیوی مبارک‌زاد است بر سرِ سنگ.
همین و بس! ـ چه پیش آمده است؟ به چهره‌اش بنگرید:
مرگ به گوگردِ پریده‌رنگش فروپوشیده
رخسارِ مردگاوی مغموم بدو داده است.

کار از کار گذشته است! باران به دهانش می‌بارد،
هوا چون دیوانه‌ای سینه‌اش را گود وانهاده
و عشق، غرقه‌ی اشک‌های برف،
خود را بر قله‌ی گاوچر گرم می‌کند.

چه می‌گویند؟ ـ سکوتی بویناک برآسوده است.
ماییم و، در برابر ما از خویش می‌رود این تخته‌بند تن
که طرح آشکارِ بلبلان را داشت؛
و می‌بینیمش که از حفره‌هایی بی‌انتها پوشیده می‌شود.

چه کسی کفن را مچاله می‌کند؟ آن‌چه می‌گویند راست نیست.
این‌جا نه کسی می‌خواند نه کسی به کُنجی می‌گرید
نه مهمیزی زده می‌شود نه ماری وحشت‌زده می‌گریزد.

این‌جا دیگر خواستار چیزی نیستم جز چشمانی به فراخی گشوده
برای تماشای این تخته‌بند تن که امکان آرامیدنش نیست.
این‌جا خواهانِ دیدار مردانی هستم که آوازی سخت دارند.
مردانی که هَیون را رام می‌کنند و بر رودخانه‌ها ظفر می‌یابند.
مردانی که استخوان‌هاشان به صدا درمی‌آید
و با دهان پُر از خورشید و چخماق می‌خوانند.

خواستارِ دیدار آنانم من، این‌جا رو در روی سنگ،
در برابر این پیکری که عنان گسسته است.
می‌خواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست
این ناخدا را که به مرگ پیوسته است.

می‌خواهم مرا گریه‌ای آموزند، چنان چون رودی
با مهی لطیف و آبکنارانی ژرف
تا پیکر ایگناسیو را با خود ببرد و از نظر پنهان شود
بی آن‌که نفسِ مضاعف ورزوان را بازشنود.

تا از نظر پنهان شود در میدانچه‌ی مدوّر ماه
که با همه خُردی
جانور محزون بی‌حرکتی باز می‌نماید.
تا از نظر پنهان شود در شبِ محروم از سرودِ ماهی‌ها
و در خارزارانِ سپیدِ دودِ منجمد.

نمی‌خواهم چهره‌اش را به دستمالی فروپوشند
تا به مرگی که در اوست خو کند.
برو، ایگناسیو! به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور!
بخسب! پرواز کن! بیارام! ـ دریا نیز می‌میرد.

۴- غایب از نظر

نه گاو نرت باز می‌شناسد نه انجیربُن
نه اسبان نه مورچه‌گان خانه‌ات.
نه کودک بازت می‌شناسد نه شب
چراکه تو دیگر مُرده‌ای.

نه صُلب سنگ بازت می‌شناسد
نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه می‌شوی.
حتا خاطره‌ی خاموش تو نیز دیگر بازت نمی‌شناسد
چراکه تو دیگر مُرده‌ای.

چراکه تو دیگر مُرده‌ای
همچون تمامی مرده‌گان زمین.
همچون همه آن مرده‌گان که فراموش می‌شوند
زیر پشته‌ای از آتشزنه‌های خاموش.

هیچ‌کس بازت نمی‌شناسد، نه. اما من تو را می‌سرایم
برای بعدها می‌سرایم چهره‌ی تو را لطف تو را
کمالِ پخته‌گیِ معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و طعمِ دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخوییِ تو بود.

زادنش به دیر خواهد انجامید ـ خود اگر زاده تواند شد ـ
آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث.
نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که می‌مویند
و نسیمی اندوهگن را که به زیتون‌زاران می‌گذرد به خاطر می‌آورم.

فدریکو گارسیا لورکا

ترجمه و صدای: احمد شاملو


عنوان اصلی شعر:
Llanto por Ignacio Sanchez Mejias
مرثیه ای برای ایگناسیو سانچز مخیاس

ترجمه انگلیسی شعر
تحلیل این شعر به قلم شلی راکول (به زبان انگلیسی)

Simplified Theme by Nokia Theme transform by TowFriend | Powered by Wordpress | Aviva Web Directory
XHTML CSS RSS