در ساعت پنج عصر با صدای احمد شاملو

7 نظر »
طربستان:

فدریکو گارسیا لورکا شعر زیر را به عنوان مرثیه‌ای برای «ایگناسیو سانچز مخیاس» سروده است.
ایگناسیو گاوباز و دوست لورکا به شمار می رفت که جان خود را در جریان یک مبارزه گاوبازی از دست داد. این گاوباز مشهور نویسنده هم بود و در زمان خود بسیار فرد محبوبی به شمار می رفت. پس از مرگ ایگناسیو، شاعران بزرگی از جمله میگوئل هرناندز و رافائل آلبرتی در رثای او شعر سرودند اما مرثیه لورکا بدون تردید زیباترین و تاثیرگذارترین آنها است.

لورکا این مرثیه را در چهار بخش سروده است و گویی در هر بخش به یک مرحله از مراحل چهارگانه مواجهه با مصیبت می پردازد. بخش اول واقعیت فیزیکی مرگ را برجسته می کند و قاطعیت و بی رحمی آن را با تکرار عبارت «در ساعت ۵ عصر» یادآوری می کند. ساعتی که ایگناسیو درست در آن زمان درگذشت.

در بخش دوم که با عبارت «نمی‌خواهم ببینمش! / بگو به ماه بیاید / چراکه نمی‌خواهم / خونِ ایگناسیو را بر ماسه‌ها ببینم.» آغاز می شود لورکا در مرحله انکار است و نمی خواهد مرگ دوست عزیزش را بپذیرد. این بخش با تکرار چندین باره «نمی‌خواهم ببینمش» ادامه پیدا می کند و با همین عبارت به پایان می رسد.

در بخش سوم لورکا مرگ دوستش را پذیرفته است و دیگر به جای انکار در جستجوی مرهمی است برای این مصیبت:
می‌خواهم مرا گریه‌ای آموزند، چنان چون رودی / با مِهی لطیف و آبکنارانی ژرف / تا پیکر ایگناسیو را با خود ببرد و از نظر نهان شود

و برای ایگناسیو و روحش آرامش آرزو می کند:
برو، ایگناسیو! / به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور! / بخسب! پرواز کن! بیارام! ــ دریا نیز می‌میرد.

بخش چهارم غم، تلخی و حسرت از دست دادن دوست سایه خود را بر شعر می افکند و لورکا بار دیگر با تکرار عبارت «چرا که تو دیگر مرده‌ای» تاثر شدید خود را نشان می دهد. اما این تاثر و حسرت دیگر برای مرگ ایگناسیو نیست چرا که «دریا نیز می‌میرد».
لورکا این بار غمگین است که دیگر:
نه گاو نرت باز می‌شناسد نه انجیربُن / نه اسبان نه مورچگان خانه‌ات. / نه کودک بازت می‌شناسد نه شب

با وجود این شاعر به دوست از دست رفته اش نوید می دهد که او با شعرش ایگناسیو را ماندگار خواهد کرد:
هیچ کس بازت نمی‌شناسد، نه. اما من تو را می‌سرایم / برای بعدها می‌سرایم چهره‌ی تو را و لطف تو را

این شعر و مرثیه‌ی زیبا را با ترجمه و صدای احمد شاملو بخوانید و بشنوید.

[audio: https://tarabestan.com/files/music/shamlou/saate-panj-asr.mp3]

دانلود «در ساعت ۵ عصر» با صدای احمد شاملودانلود شعر «در ساعت ۵ عصر» با صدای احمد شاملو

ایگناسیو سانچز مخیاس - فدریکو گارسیا لورکا
ایگناسیو سانچز مخیاس – فدریکو گارسیا لورکا

۱- زخم و مرگ

در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچه‌ی سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر

باد با خود برد تکه‌های پنبه را هر سوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار، بذرِ نیکل و بذرِ بلور افشاند
در ساعت پنج عصر.
اینک ستیزِ یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر.
رانی با شاخی مصیبت‌بار
در ساعت پنج عصر.
ناقوس‌های دود و زرنیخ
در ساعت پنج عصر.
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در ساعت پنج عصر.
در هر کنار کوچه، دسته‌های خاموشی
در ساعت پنج عصر.
و گاو نر، تنها دلِ برپای مانده
در ساعت پنج عصر.
چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت پنج عصر.
چون یُد فروپوشید یکسر سطح میدان را
در ساعت پنج عصر.
مرگ در زخم‌های گرم بیضه کرد
در ساعت پنج عصر.
بی‌هیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر.

تابوت چرخداری در حُکمِ بسترش
در ساعت پنج عصر.
نِی‌ها و استخوان‌ها در گوشش می‌نوازند
در ساعت پنج عصر.
تازه گاوِ نر به سویش نعره برمی‌داشت
در ساعت پنج عصر.
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین‌کمانی بود
در ساعت پنج عصر.
قانقرایا می‌رسید از دور
در ساعت پنج عصر.
بوقِ زنبق در کشاله‌ی سبزِ ران
در ساعت پنج عصر.
زخم‌ها می‌سوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر.
و در هم خُرد کرد انبوهیِ مردم دریچه‌ها و درها را
در ساعت پنج عصر.
در ساعت پنج عصر.
آی، چه موحش پنج عصری بود!
ساعت پنج بود بر تمامی ساعت‌ها!
ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه!

۲- خون منتشر

نمی‌خواهم ببینمش!

بگو به ماه بیاید
چراکه نمی‌خواهم
خونِ ایگناسیو را بر ماسه‌ها ببینم.

نمی‌خواهم ببینمش!

ماهِ چارتاق
نریانِ ابرهای رام
و میدانِ خاکی خیال
با بیدبُنانِ حاشیه‌اش.

نمی‌خواهم ببینمش!

خاطرم در آتش است.
یاسمن‌ها را فراخوانید
با سپیدی کوچک‌شان!

نمی‌خواهم ببینمش!

ماده گاوِ جهان پیر
به زبان غمینش
لیسه بر پوزه‌یی می‌کشید
آلوده‌ی خونی منتشر بر خاک،
و نره گاوانِ «گیساندو»
نیمی مرگ و نیمی سنگ
ماغ کشیدند آن‌سان که دو قرن
خسته از پای کشیدن بر خاک.
نه.

نمی‌خواهم ببینمش!

پله پله بَر می‌شد ایگناسیو
همه‌ی مرگش بر دوش‌.
سپیده‌دمان را می‌جست
و سپیده‌دمان نبود.
چهره‌ی واقعی خود را می‌جست
و مجازش یکسر سرگردان کرد.
جسم زیباییِ خود را می‌جست
رگِ بگشوده‌ی خود را یافت.

نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
من ندارم دلِ فواره‌ی جوشانی را دیدن
که کنون اندک اندک
می‌نشیند از پای
و تواناییِ پروازش
اندک اندک
می‌گریزد از تن.
فورانی که چراغان کرده‌ست از خون
صُفّه‌های زیرین را در میدان
و فروریخته است آن‌گاه
روی مخمل‌ها و چرم گروهی هیجان دوست.
چه کسی برمی‌دارد فریاد
که فرود ارم سر؟

نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
آن زمان کاین سان دید
شاخ‌ها را نزدیک
پلک‌ها بر هم نفشرد.
مادران خوف
اما
سر برآوردند
وز دلِ جمع برآمد
به نواهای نهان این آهنگ
سوی ورزوهای لاهوت
پاسدارانِ مهی بی‌رنگ:
در شهر سویل
شهزاده‌ای نبود
که به همسنگیش کند تدبیر،
نه دلی همچنو حقیقتجوی
نه چو شمشیر او یکی شمشیر.
زورِ بازوی حیرت‌آورِ او
شطّ غرنده‌ای ز شیران بود
و به مانند پیکری از سنگ
نقش تدبیر او نمایان بود.
نغمه‌ای اَندُلسی
می‌آراست
هاله‌ای زرین بر گِرد سرش.
خنده‌اش سُنبل رومی بود
و نمک بود
و فراست بود.
ورزابازی بزرگ در میدان
کوه‌نشینی بی‌بدیل در کوهستان.
چه خوشخوی با سنبله‌ها
چه سخت با مهمیز!
چه مهربان با ژاله
چه چشمگیر در هفته‌بازارها،
و با نیزه‌ی نهاییِ ظلمت چه رُعب‌انگیز!

اینک اما اوست
خفته‌ی خوابی نه بیداریش در دنبال
و خزه‌ها و گیاهِ هرز
غنچه‌ی جمجمه‌اش را
به سرانگشتانِ اطمینان
می‌شکوفانند.
و ترانه‌سازِ خونش باز می‌آید
می‌سُراید سرخوش از تالاب‌ها و از چمنزاران
می‌غلتد به طول شاخ‌ها لرزان
در میان میغ بر خود می‌تپد بی‌جان
از هزاران ضربت پاهای ورزوها به خود پیچان
چون زبانی تیره و طولانی و غمناک ـ
تا کنار رودبارانِ ستاره‌ها
باتلاق احتضاری در وجود آید.
آه، دیوارِ سفید اسپانیا!
آه، ورزای سیاهِ رنج!
آه، خونِ سختِ ایگانسیو!
آه، بلبل‌های رگ‌هایش!

نه.
نمی‌خواهم ببینمش!
نیست،
نه جامی
که‌ش نگهدارد
نه پرستویی
که‌ش بنوشد،
یخچه‌ی نوری
که بکاهد التهابش را.
نه سرودی خوش و خرمنی از گل.
نیست
نه بلوری
که‌ش به سیمِ خام درپوشد.

نه!
نمی‌خواهم ببینمش!

۳- این تخته‌بندِ تن

پیشانیِ‌ سختی‌ست سنگ که رؤیاها در آن می‌نالند
بی‌آب‌ مواج و بی سروِ یخ‌زده.
گُرده‌ای‌ست سنگ، تا بار زمان را بکشد
و درختان اشکش را و نوارها و ستاره‌هایش را.

باران‌های تیره‌ای را دیده‌ام من دوان از پی موج‌ها
که بازوان بلند بیخته‌ی خویش برافراشته بودند
تا به سنگ‌پاره‌ی پرتابی‌شان نرانند.

سنگ‌پاره‌ای که اندام‌های‌شان را در هم می‌شکند بی‌آن‌که به خون‌شان آغشته کند.
چراکه سنگ، دانه‌ها و ابرها را گرد می‌آورد
استخوان‌بندی چکاوک‌ها را و گُرگانِ سایه‌روشن را.
اما نه صدا برمی‌آورد، نه بلور و نه آتش،
اگر میدان نباشد. میدان و، تنها، میدان‌های بی‌حصار.

و اینک ایگناسیوی مبارک‌زاد است بر سرِ سنگ.
همین و بس! ـ چه پیش آمده است؟ به چهره‌اش بنگرید:
مرگ به گوگردِ پریده‌رنگش فروپوشیده
رخسارِ مردگاوی مغموم بدو داده است.

کار از کار گذشته است! باران به دهانش می‌بارد،
هوا چون دیوانه‌ای سینه‌اش را گود وانهاده
و عشق، غرقه‌ی اشک‌های برف،
خود را بر قله‌ی گاوچر گرم می‌کند.

چه می‌گویند؟ ـ سکوتی بویناک برآسوده است.
ماییم و، در برابر ما از خویش می‌رود این تخته‌بند تن
که طرح آشکارِ بلبلان را داشت؛
و می‌بینیمش که از حفره‌هایی بی‌انتها پوشیده می‌شود.

چه کسی کفن را مچاله می‌کند؟ آن‌چه می‌گویند راست نیست.
این‌جا نه کسی می‌خواند نه کسی به کُنجی می‌گرید
نه مهمیزی زده می‌شود نه ماری وحشت‌زده می‌گریزد.

این‌جا دیگر خواستار چیزی نیستم جز چشمانی به فراخی گشوده
برای تماشای این تخته‌بند تن که امکان آرامیدنش نیست.
این‌جا خواهانِ دیدار مردانی هستم که آوازی سخت دارند.
مردانی که هَیون را رام می‌کنند و بر رودخانه‌ها ظفر می‌یابند.
مردانی که استخوان‌هاشان به صدا درمی‌آید
و با دهان پُر از خورشید و چخماق می‌خوانند.

خواستارِ دیدار آنانم من، این‌جا رو در روی سنگ،
در برابر این پیکری که عنان گسسته است.
می‌خواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست
این ناخدا را که به مرگ پیوسته است.

می‌خواهم مرا گریه‌ای آموزند، چنان چون رودی
با مهی لطیف و آبکنارانی ژرف
تا پیکر ایگناسیو را با خود ببرد و از نظر پنهان شود
بی آن‌که نفسِ مضاعف ورزوان را بازشنود.

تا از نظر پنهان شود در میدانچه‌ی مدوّر ماه
که با همه خُردی
جانور محزون بی‌حرکتی باز می‌نماید.
تا از نظر پنهان شود در شبِ محروم از سرودِ ماهی‌ها
و در خارزارانِ سپیدِ دودِ منجمد.

نمی‌خواهم چهره‌اش را به دستمالی فروپوشند
تا به مرگی که در اوست خو کند.
برو، ایگناسیو! به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور!
بخسب! پرواز کن! بیارام! ـ دریا نیز می‌میرد.

۴- غایب از نظر

نه گاو نرت باز می‌شناسد نه انجیربُن
نه اسبان نه مورچه‌گان خانه‌ات.
نه کودک بازت می‌شناسد نه شب
چراکه تو دیگر مُرده‌ای.

نه صُلب سنگ بازت می‌شناسد
نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه می‌شوی.
حتا خاطره‌ی خاموش تو نیز دیگر بازت نمی‌شناسد
چراکه تو دیگر مُرده‌ای.

چراکه تو دیگر مُرده‌ای
همچون تمامی مرده‌گان زمین.
همچون همه آن مرده‌گان که فراموش می‌شوند
زیر پشته‌ای از آتشزنه‌های خاموش.

هیچ‌کس بازت نمی‌شناسد، نه. اما من تو را می‌سرایم
برای بعدها می‌سرایم چهره‌ی تو را لطف تو را
کمالِ پخته‌گیِ معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و طعمِ دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخوییِ تو بود.

زادنش به دیر خواهد انجامید ـ خود اگر زاده تواند شد ـ
آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث.
نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که می‌مویند
و نسیمی اندوهگن را که به زیتون‌زاران می‌گذرد به خاطر می‌آورم.

فدریکو گارسیا لورکا

ترجمه و صدای: احمد شاملو


عنوان اصلی شعر:
Llanto por Ignacio Sanchez Mejias
مرثیه ای برای ایگناسیو سانچز مخیاس

ترجمه انگلیسی شعر
تحلیل این شعر به قلم شلی راکول (به زبان انگلیسی)

Westminster Bridge -London

2 نظر »

زمین فریبنده تر از این متاعی ندارد که عرضه کند
احساس ندارد آن‌که بی تفاوت از کنارش می گذرد

چشم اندازی دل انگیز به شکوهش
لندن در جامه‌ی فاخرش

زیبایی سحرگاهان، سکوت و عریانیش
آرمیدن زورقها، برجها، گنبدها، تماشاخانه ها، و معابدش

با آغوش باز به چمنزاران و سپهر
هر گوشه درخشان است در آسمان پر مهر

خورشید هرگز چنین زیبا سربرنیاورده بود
نه حتی در هنگام زایش در اولین دره، یا در اولین صخره و یا تپه

هرگز ندیده بودم رودخانه چنین آرامش داشته باشد
و هرجا که بخواهد به آرامی بخرامد

خدای مهربان! شهر در خواب فرو رفته است
همه در آرامش به سر می برند

ویلیام وردزورث

در توصیف پل وست مینستر (لندن)
ترجمه: میم (طربستان)


Poem upon Westminster Bridge

12 ژوئن 2009- متروی لندن- خط پیکادلی


Earth has not anything to show more fair:
Dull would he be of soul who could pass by

A sight so touching in its majesty:
This City now doth like a garment wear

The beauty of the morning; silent, bare,
Ships, towers, domes, theatres, and temples lie

Open unto the fields, and to the sky;
All bright and glittering in the smokeless air.

Never did sun more beautifully steep
In his first splendour valley, rock, or hill;

Ne’er saw I, never felt, a calm so deep!
The river glideth at his own sweet will:

Dear God! the very houses seem asleep;
And all that mighty heart is lying still!

William Wordsworth

Composed upon Westminster Bridge (September 3, 1802)

می خواهم نباشم

5 نظر »

می خواهم نباشم
کاش سرم را بردارم و برای یک هفته در گنجه ای بگذارم
و قفل کنم!
در تاریکی یک گنجه خالی.

و روی شانه هایم،
در جای خالی سرم
چناری بکارم.
و برای یک هفته،
در سایه اش آرام بگیرم!

ناظم حکمت

شاعر ترک
ترجمه رضا سید حسینی

مترسک – جبران خلیل جبران

1 نظر »

یک بار به مترسکی گفتم:

لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای؟

گفت:

لذت ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمی شوم.

دمی اندیشیدم و گفتم:

درست است. چون که من هم مزه ی این لذت را چشیده ام.

گفت:

فقط کسانی که تن شان از کاه پرشده باشد این لذت را می شناسند.

آنگاه من از پیش او رفتم، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوارکردن من.

یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.

هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ زیر کلاهش لانه می سازند.

جبران خلیل جبران

جبران خلیل جبران

گفتگو با سنگ – ویسواوا شیمبورسکا

2 نظر »

در سنگی را می زنم
– منم! اجازه‌ی ورود بده
می‌خواهم به درونت داخل شوم
و دور و بر را نگاه کنم
تو را مثل هوا نفس بکشم

-برو -سنگ می‌گوید-
من کاملا بسته هستم
حتی اگر تکه تکه شویم
باز کاملا بسته خواهیم ماند
حتی اگر به شکل ماسه درآییم
هیچکس را به خود راه نمی دهیم

در سنگی را می زنم
– منم اجازه ی ورود بده
صرفا از روی کنجکاوی آمده‌ام
کنجکاوی‌ای که تنها فرصتش زندگی است
میخواهم نگاهی به قصرت بیندازم
و بعد از یک برگ و یک قطره ی آب دیدن کنم
برای این همه کار زمان کم آوردم
میرایی من می‌بایست تو را متاثر می کرد

– من از جنس سنگم -سنگ می گوید-
و ضروری است که جدیت را حفظ کنم
از اینجا برو
من فاقد عضلات خندیدنم

در سنگی را می‌زنم
– منم اجازه‌ی ورود بده
شنیده‌ام که در تو اتاق هایی بزرگ و خالی هست
اتاق هایی از نظر پنهان مانده با زیباییهایی بی مصرف
مسکوت بی طنین گام های کسی
قبول کن که خودت چیزی از ان نمی دانی

– اتاقهایی بزرگ و خالی -سنگ می‌گوید-
اما در آنها جایی وجود ندارد
زیبا شاید اما
خارج از حواس ناقص تو
می‌توانی مرا بشناسی اما هرگز مرا تجربه نخواهی کرد
همه‌ی سطحم مقابل چشمان توست
اما همه‌ی درونم وارونه

در سنگی را می‌زنم
– منم اجازه‌ی ورود بده
دنبال سرپناهی همیشگی در تو نیستم
من بدبخت نیستم
من بی‌خانمان نیستم
دوست دارم دوباره به دنیایی که در آنم بازگردم
دست خالی وارد شده و دست خالی بیرون خواهم امد
و برای اثبات این که در تو واقعا وجود داشته ام
چیزی جز کلماتی که که هیچکس باورشان نخواهد کرد
عرضه نخواهم کرد

– اجازه‌ی ورود نخواهی داشت -سنگ می‌گوید-
حس همیاری نداری
هیچ حسی جایگزین حس همیاری نخواهد شد
حتی اگر چشم تیزبینی تا حد همه چیز بینی یافت شود
بدون حس همیاری هیچ دردی نمی خورد
اجازه‌ی ورود نخواهی داشت
تازه می‌توانی شمه ای از ان حس
شکل نخستینه‌ی آن و تنها تصوری از آن را داشته باشی

در سنگی را می‌زنم.
– منم اجازه ی ورود بده.
نمی‌توانم دو هزار قرن
منتظر ورود به بارگاه تو بمانم.

– اگر باور نمی کنی -سنگ می‌گوید-
از برگ بپرس همان را که من گفتم خواهد گفت
از قطره‌ی اب بپرس همان را که برگ گفت خواهد گفت.
دست آخر از تار موی خودت بپرس.
خنده مرا نمی‌گشاید خنده خنده‌ی بزرگ
خنده‌ای گه با ان نمی توانم بخندم.

در سنگی را میزنم.
منم اجازه ی ورود بده.
– من دری ندارم -سنگ می گوید.

ویسواوا شیمبورسکا

ترجمه شهرام شیدایی، چوکا چکاد

Simplified Theme by Nokia Theme transform by TowFriend | Powered by Wordpress | Aviva Web Directory
XHTML CSS RSS