فتح باغ با صدای فروغ فرخزاد

2 نظر »
[audio: https://tarabestan.com/files/music/forough/fathe-bagh.mp3]

دریافت فتح باغ با صدای فروغ فرخزاددانلود فتح باغ با صدای فروغ فرخزاد

آن کلاغی که پرید
از فراز سرما
و فرو رفت در اندیشه‌ی آشفته‌ی ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه‌ی کوتاهی پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر

همه می دانند،
همه می دانند،
که من و تو از آن روزنه‌ی سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه‌ی بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم

همه می‌ترسند،
همه می‌ترسند اما من و تو
به چراغ و آب و آینه پیوستیم
و نترسیدیم

سخن از پیوند سست دو نام
و هم‌آغوشی در اوراق کهنه‌ی یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من است
با شقایق‌های سوخته‌ی بوسه‌ی تو
و صمیمیت تن‌هامان در طراری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهی‌ها در آب

سخن از زندگی نقره‌ای آوازی است
که سحرگاهان فواره‌ی کوچک می خواند
ما در آن جنگل سبز سیال
شبی از خرگوشان وحشی
و در آن دریای مضطرب خونسرد
از صدف های پر از مروارید
و در آن کوه غریب فاتح
از عقابان جوان پرسیدیم
که چه باید کرد؟

همه می‌دانند
همه می‌دانند
ما به خواب سرد و ساکت سیمرغان ره یافته‌ایم
ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرم‌آگین گلی گمنام
و بقا را در یک لحظه‌ی نامحدود
که دو خورشید به هم خیره شدند

سخن از پچ‌پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روز است و پنجره‌های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در آن اشیای بیهده می سوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
و تولد و تکامل و غرور

سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم
بر فراز شبها ساخته‌اند

به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان آهو که جفتش را

پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندی‌های برج سپید خود
به زمین می‌نگرند

فروغ فرخزاد

کتاب: تولدی دیگر

حکایت از گلستان در سیرت پادشاهان

بدون نظر »
[audio: https://tarabestan.com/files/music/poem/golestan-1-16.mp3]

دریافت فایلدانلود حکایت ۱۶ از باب «در سیرت پادشاهان» گلستان سعدی با صدای ساعد باقری

یکی از رفیقان شکایت روزگار نامساعد به نزد من آورد که کفاف اندک دارم و عیال بسیار و طاقت بار افاقه نمی‌آرم و بارها در دلم آمد که به اقلیمی دیگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگانی کرده شود، کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد.

بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست

بس جان به لب آمد که برو کس نگریست

باز از شماتت اعدا بر اندیشم، که به طعنه در قفای من بخندند، و سعی مرا در حق عیال بر عدم مروّت حمل کنند و گویند:

مبین آن بی حمیّت را که هرگز

نخواهد دید روی نیکبختی

که آسانی گزیند خویشتن را

زن و فرزند بگذارد به سختی

و در علم محاسبت چنان که معلوم است چیزی دانم. و اگر به جاه شما جهتی معین شود که موجب جمعیت خاطر باشد، بقیت عمر از عهده شکر آن نعمت برون آمدن نتوانم.

گفتم عمل پادشاه ای برادر دو طرف دارد: امید و بیم. یعنی امید نان و بیم جان. و خلاف رای خردمندان باشد بدان امید متعرض این بیم شدن.

کس نیاید به خانه‌ی درویش

که خراج زمین و باغ بده

یا به تشویش و غصه راضی باش

یا جگربند پیش زاغ بنه

گفت این مناسب حال من نگفتی و جواب سؤال من نیاوردی، نشنیده‌ای که هر که خیانت ورزد پشتش از حساب بلرزد؟

راستی موجب رضای خداست

کس ندیدم که گم شد از ره راست

و حکما گویند چار کس از چار کس به جان به رنجند: حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسپی از محتسب. و آن را که حساب پاک است از محاسب چه باک است؟

مکن فراخ رُوی در عمل اگر خواهی

که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ

تو پاک باش و مدار از کس ای برادر باک

زنند جامه‌ی ناپاک گازُران بر سنگ

گفتم حکایت آن روباه مناسب حال توست که دیدندش گریزان و بی خویشتن افتان و خیزان. کسی گفتش چه آفت است که موجب مَخافت است؟
گفتا شنیده‌ام که شتر را به سخره می‌گیرند.
گفت ای سفیه، شتر را با تو چه مناسبت است و تو را بدو چه مشابهت؟
گفتا خاموش که اگر حسودان به غرض گویند شتر است و گرفتار آیم کرا غم تخلیص من دارد تا تفتیش حال من کند؟ و تا تریاق از عراق آورده شود مارگزیده مرده بود.
تو را همچنین فضل است و دیانت و تقوی و امانت. اما متعنتان در کمین اند و مدّعیان گوشه نشین. اگر آن چه حسن سیرت توست بخلاف آن تقریر کنند و در معرض خطاب پادشاه افتی در آن حالت مجال مقالت باشد؟
پس مصلحت آن بینم که ملک قناعت را حراست کنی و ترک ریاست گویی.

به دریادر منافع بی شمار است

و گر خواهی سلامت بر کنار است

رفیق این سخن بشنید و به هم بر آمد و روی از حکایت من درهم کشید و سخن‌های رنجش آمیز گفتن گرفت. کاین چه عقل و کفایت است و فهم و درایت؟ قول حکما درست آمد که گفته‌اند: دوستان به زندان به کار آیند که بر سفره همه دشمنان دوست نمایند.

دوست مشمار آن که در نعمت زند

لاف یاری و برادر خواندگی

دوست آن دانم که گیرد دست دوست

در پریشان حالی و درماندگی

دیدم که متغیّر می‌شود و نصیحت به غرض می‌شنود. به نزدیک صاحب‌دیوان رفتم به سابقه‌ی معرفتی که در میان ما بود و صورت حالش بیان کردم و اهلیت و استحقاقش بگفتم تا به کاری مختصرش نصب کردند. چندی برین بر آمد. لطف طبعش را بدیدند و حسن تدبیرش را بپسندیدند و کارش از آن در گذشت و به مرتبتی والاتر از آن متمکن شد.

همچنین نجم سعادتش در ترقی بود تا به اوج ارادت برسید و مقرّب حضرت و مشارالیه و معتمد علیه گشت. بر سلامت حالش شادمانی کردم و گفتم:

ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار

که آب چشمه‌ی حیوان درون تاریکی است

الا لا یجأرَنَّ اخو البلیّة

فللرّحمنِ الطافٌ خَفیّه

منشین ترش از گردش ایام که صبر

تلخ است و لیکن برِ شیرین دارد

در آن قربت مرا با طایفه ای یاران اتفاق سفر افتاد. چون از زیارت مکه باز آمدم، دو منزلم استقبال کرد. ظاهر حالش را دیدم پریشان و در هیأت درویشان. گفتم چه حالت است؟ گفت: آن چنان که تو گفتی طایفه ای حسد بردند و به خیانتم منسوب کردند و مَلِک -دام مُلکُه- در کشف حقیقت آن استقصا نفرمود و یاران قدیم و دوستان حمیم از کلمه‌ی حق خاموش شدند و صحبت دیرین فراموش کردند.

نبینی که پیش خداوند جاه

نیایش کنان دست بر برنهند؟

اگر روزگارش در آرد ز پای

همه عالمش پای بر سر نهند

فی‌الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا درین هفته که مژده‌ی سلامت حجاج برسید از بند گرانم خلاص کرد و مِلکِ موروثم خاص. گفتم آن نوبت اشارت من قبولت نیامد که گفتم عمل پادشاهان چون سفر دریاست خطرناک و سودمند. یا گنج برگیری یا در طلسم بمیری.

یا زر بهر دو دست کند خواجه در کنار

یا موج، روزی افکندش مرده بر کنار

مصلحت ندیدم از این بیش ریش درونش به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن. بدین کلمه اختصار کردیم:

ندانستی که بینی بند بر پای

چو در گوشت نیامد پند مردم

دگر ره چون نداری طاقت نیش

مکن انگشت در سوراخ کژدم

سعدی

حکایت ۱۶ از باب «در سیرت پادشاهان» گلستان سعدی
صدای: ساعد باقری

Simplified Theme by Nokia Theme transform by TowFriend | Powered by Wordpress | Aviva Web Directory
XHTML CSS RSS