بر بزرگان جمت اشکی نمی ریزی ولی
در عزای تازیانت عیش عاشوراستی
بر ابومسلم نمی گریی که خنداندت ولی
در غم طفلان مسلم شیونت برپاستی
صد هزاران لاله از ایران زمین شد داغدار
تو هنوزت شیون از داغ دل لیلاستی
اینهمه سردار ملی غوطه زد در خاک و خون
باز چشمت اشکریز اصغر و صغراستی
گریه بر خواری خود کن گر سر زاریت هست
خنده بر شادی خود کن گرت استغناستی
گریه کن بر انقراض دولت ساسانیان
کاین مذلتها همه برخاسته زآنجاستی
قرنها سعی تو در بیگاری بیگانه رفت
بر سرت بیگانه زآن رو سرور و آقاستی
صادق سرمد
ببینید:
مثنوی مولوی » دفتر ششم » بخش ۲۳: داستان مولوی درمورد شاعری که روز عاشورا از حلب عبور می کرد و عزاداری شیعیان را دید