بر بزرگان جمت اشکی نمی ریزی ولی / در عزای تازیانت عیش عاشوراستی

2 نظر »

بر بزرگان جمت اشکی نمی ریزی ولی
در عزای تازیانت عیش عاشوراستی

بر ابومسلم نمی گریی که خنداندت ولی
در غم طفلان مسلم شیونت برپاستی

صد هزاران لاله از ایران زمین شد داغدار
تو هنوزت شیون از داغ دل لیلاستی

این‌همه سردار ملی غوطه زد در خاک و خون
باز چشمت اشکریز اصغر و صغراستی

گریه بر خواری خود کن گر سر زاریت هست
خنده بر شادی خود کن گرت استغناستی

گریه کن بر انقراض دولت ساسانیان
کاین مذلتها همه برخاسته زآنجاستی

قرنها سعی تو در بیگاری بیگانه رفت
بر سرت بیگانه زآن رو سرور و آقاستی

صادق سرمد


ببینید:

مثنوی مولوی » دفتر ششم » بخش ۲۳: داستان مولوی درمورد شاعری که روز عاشورا از حلب عبور می کرد و عزاداری شیعیان را دید

بس که جستم تا بیابم من از آن دلبر نشان

بدون نظر »

بس که جستم تا بیابم من از آن دلبر نشان
تا گمان اندر یقین گم شد یقین اندر گمان
تا که می‌جستم ندیدم تا بدیدم گم شدم
گم شده گم کرده را هرگز کجا یابد نشان
در خیال من نیامد در یقینم هم نبود
بی نشانی که صواب آید ازو دادن نشان
چند گاهی عاشقی برزیدم و پنداشتم
خویشتن شهره بکرده کو چنین و من چنان
در حقیقت چون بدیدم زو خیالی هم نبود
عاشق و معشوق من بودم ببین این داستان
تعویذ گشت خوی بدان روی خوب را
ورنه به چشم بد بخورندیش مردمان

ابوسعید ابوالخیر

Simplified Theme by Nokia Theme transform by TowFriend | Powered by Wordpress | Aviva Web Directory
XHTML CSS RSS