روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است

1 نظر »

روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آری! افطار رطب در رمضان مستحب است

روز ماه رمضان، زلف میفشان که فقیه
بخورد روزه‌ی خود را به گمانش که شب است

زیر لب، وقت نوشتن همه کس نقطه نهد
این عجب! نقطه خال تو به بالای لب است

یا رب! این نقطه‌ی لب را که به بالا بنهاد؟
نقطه هر جا غلط افتاد، مکیدن ادب است

شحنه اندر عقب است و من از آن می‌ترسم
که لب لعل تو، آلوده به ماءالعنب است

پسر مریم اگر نیست چه باک است ز مرگ
که دمادم لب من بر لب بنت‌العنب است

منعم از عشق کند زاهد و، آگه نبود
شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است

گفتمش ای بت من، بوسه بده جان بستان
گفت: رو کاین سخن تو، نه به شرط ادب است

عشق آن است که از روی حقیقت باشد
هر که را عشق مجازیست حمال الحطب است

گر صبوحی به وصال رخ جانان جان داد
سودن چهره به خاک سر کویش سبب است

شاطر عباس قمی (صبوحی)

دلبر به ما رسید و جفا را بهانه كرد

4 نظر »

دلبر به ما رسید و جفا را بهانه كرد
افكند سر به زیر و حیا را بهانه كرد

آمد به بزم، دید منِ تیره روز را
ننشست، رفت و تنگی جا را بهانه كرد

رفتم به مسجد از پی نظاره رخش
بر رو گرفت دست و دعا را بهانه كرد

آغشته بود پنجه اش از خون عاشقان
بستن به دست خویش حنا را بهانه كرد

شاطر عباس قمی (صبوحی)

حال عالم سر به سر پرسیدم از فرزانه‌ای

بدون نظر »

حال عالم سر به سر پرسیدم از فرزانه‌ای
گفت: یا خاکی است یا بادی است یا افسانه‌ای

گفتمش، آن کس که او اندر طلب پویان بود؟
گفت: یا کوری است یا کری است یا دیوانه‌ای

گفتمش: احوال عمر ما چه باشد عمر چیست؟
گفت: یا برقی است یا شمعی است یا پروانه‌ای

بر مثال قطره‌ی برف است در فصل تموز
هیچ عاقل در چنین جاگاه سازد خانه‌ای؟

یا مثال سیل خانست آب در فصل بهار
هیچ زیرک در چنین منزل فشاند دانه‌ای؟

فیلسوفی گفت اندر جانب هندوستان
حکمتی دیدم نوشته بر در بتخانه‌ای

گفتم: آن حکمت چه حکمت بود؟ گفت: این حکمت است
آدمی را سنگ و شیشه چرخ چون دیوانه‌ای

نعمت دنیا و دنیا نزد حق بیگانه است
هیچ عاقل مهر ورزد با چنین بیگانه‌ای؟

ابوسعید ابوالخیر

بس که جستم تا بیابم من از آن دلبر نشان

بدون نظر »

بس که جستم تا بیابم من از آن دلبر نشان
تا گمان اندر یقین گم شد یقین اندر گمان
تا که می‌جستم ندیدم تا بدیدم گم شدم
گم شده گم کرده را هرگز کجا یابد نشان
در خیال من نیامد در یقینم هم نبود
بی نشانی که صواب آید ازو دادن نشان
چند گاهی عاشقی برزیدم و پنداشتم
خویشتن شهره بکرده کو چنین و من چنان
در حقیقت چون بدیدم زو خیالی هم نبود
عاشق و معشوق من بودم ببین این داستان
تعویذ گشت خوی بدان روی خوب را
ورنه به چشم بد بخورندیش مردمان

ابوسعید ابوالخیر

رباعیات ابوسعید ابوالخیر

بدون نظر »

از واقعه ای تو را خبر خواهم کرد
وان را به دو حرف مختصر خواهم کرد
با عشق تو در خاک نهان خواهم شد
با مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد

این كه خاك سیه اش بالین است

بدون نظر »

این كه خاك سیه اش بالین است
اختر چرخ ادب، پروین است
گر چه جز تلخی از ایام ندید
هر چه خواهی، سخنش شیرین است
صاحب آن همه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به كه ز وی یاد كنند
دل بی دوست،دلی غمگین است
خاك در دیده،بسی جان فرساست
سنگ بر سینه، بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد
هر كه را چشم حقیقت بین است
هر كه باشی و ز هر جا برسی
آخرین منزل هستی،این است
آدمی هر چه توانگر باشد
چون بدین نقطه رسد مسكین است
اندر آنجا كه قضا حمله كند
چاره تسلیم و ادب تمكین است
زادن و كشتن و پنهان كردن
دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آن كس كه درین محنت گاه
خاطری را سبب تسكین است

پروین اعتصامی

زاهدان كز هر سلاحی فتنه و شر میكنند

4 نظر »

زاهدان کز هر سلاحی فتنه و شر میکنند
از عبا هنگامه، وز عمامه محشر می‌کنند

یک سخن کز دل برآید بر لب این قوم نیست
گر چه از بانگ اذان گوش فلک کر می‌کنند

در دل مردم هراس کیفر اندازندگان
خود چرا کمتر هراس از روز کیفر می‌کنند؟

ساقیان کوثرند، اما شب از دست خمار
پای خم هم می خزند و می به ساغر می‌کنند

در کمین اهل ایمان، با کمند کید و کین
پشت هر سنگی که می‌یابند سنگر می‌کنند

آنچه دین در قرنها کافر مسلمان کرده بود
این حریفان جمله را یک‌روزه کافر می‌کنند

چون حقایق مسخ شد، دین جز یکی افسانه نیست
کوردل آنان که این افسانه باور می‌کنند

وای از این بدخبره عطاران، که از خبط دماغ
پشگ را نایب مناب مشک و عنبر می‌کنند

در خرابات آی، کاینجا مسلم و گبر و یهود
جمله از یک جرعه، دل با هم برابر می‌کنند

شهریار

يقينم شد که جز شک، هر چه کردم نا روا کردم

1 نظر »

من آن ره جوی ِ ره پویم به سوی حق که تا کردم
خطا کردم، خطا کردم، خطا کردم، خطا کردم

حق انسان است و هر مطلق نمودی آمد از ناحق
چه نا حق ها که خود با حق، من ِ مطلق گرا کردم

به کوس بی خدايی کوفتم، کز دين بلا ديدم
خود اما بی که دانم، بی خدايی را خدا کردم

نخستين درد را دين يافتم، خود در مثل اما
به درد ديگری درد نخستين را دوا کردم

که يعنی با خطای ديگری نفی خطا گفتم
که يعنی با بلای ديگری، دفع بلا کردم

ز بی دينی چو دين کردی، ز دين بدتر گزين کردی
بدا بنياد دينی که من دين آزما کردم

رسيدم در مصاف دين، ز کين دين به دين کين
چو ديدم، نفی دين نه، دين و کين را جا بجا کردم

چو مسلک جای دين آيد، خدا سوی زمين آيد
عبث پنداشتم هر کبريايی را فنا کردم

خدا را ز آسمان دين، کشانيدم به خاک کين
نخستين نام‌اش اين پايين، پروله تاريا کردم

پس آنگه سازمانی را به جای خلق بنشاندم
سپس خود کامه ای را جانشين کبريا کردم

سزد گر می گزد جانم، که آلوده ست دستانم
که بشکستم عصای مار و ماری را عصا کردم

رهايی نيست از دامی به دام ديگری رفتن
به دين معنا دريغا، گوش جان دير آشنا کردم

رها بودم به دشت شک، ولی در حال گشت شک
دريغا کز ندانستن، رهايی را رها کردم

حقيقت از دلِ امای پر چون و چرا زايد
حقيقت را من اما خالی از چون و چرا کردم

حقيقت‌ها که در بايد، هم از زهدان شک زايد
يقينم شد که جز شک، هر چه کردم نا روا کردم

خطا ناکردنی نه کس، نه آيين ست و نه حزبی
جز اين گر گفتم و کردم، غلط گفتم، خطا کردم

خطا کارم، ولی شايد اگر بر من ببخشاييد
خطا ها کردم اما جمله در راه شما کردم

اسماعیل خویی

مثنوی نی نامه با صدای قیصر امین پور

5 نظر »
[audio: https://tarabestan.com/files/music/poem/neynameh.mp3]

دریافت فایلدانلود مثنوی نی نامه با صدای قیصر امین پور

خوشا از دل نم اشکی فشاندن

به آبی آتش دل را نشاندن

خوشا زان عشقبازان یاد کردن

زبان را زخمه فریاد کردن

خوشا از نی، خوشا از سر سرودن

خوشا نی نامه ای دیگر سرودن

نوای نی نوایی آتشین است

بگو از سر بگیرد، دلنشین است

نوای نی، نوای بی نوایی است

هوای ناله هایش، نینوایی است

نوای نی دوای هر دل تنگ

شفای خواب گل، بیماری سنگ

قلم، تصویر جانگاهی است از نی

علم، تمثیل کوتاهی است از نی

خدا چون دست بر لوح و قلم زد

سر او را به خط نی رقم زد

دل نی ناله ها دارد از آن روز

از آن روز است نی را ناله پر سوز

چه رفت آن روز در اندیشه ی نی

که اینسان شد پریشان بیشه ی نی؟

سری سرمست شور و بی قراری

چو مجنون در هوای نی سواری

پر از عشق نیستان سینه ی او

غم غربت، غم دیرینه ی او

غم نی بند بند پیکر اوست

هوای آن نیستان در سر اوست

دلش را با غریبی، آشنایی است

به هم اعضای او وصل از جدایی است

سرش بر نی، تنش در قعر گودال

ادب را گه الف گردید، گه دال

ره نی پیچ و خم بسیار دارد

نوایش زیر و بم بسیار دارد

سری بر نیزه ای منزل به منزل

به همراهش هزاران کاروان دل

چگونه پا ز گل بر دارد اشتر

که با خود باری از سر دارد اشتر؟

گران باری به محمل بود بر نی

نه از سر، باری از دل بود بر نی

چو از جان پیش پای عشق سر داد

سرش بر نی، نوای عشق سر داد

به روی نیزه و شیرین زبانی!

عجب نبود ز نی شکر فشانی

اگر نی پرده ای دیگر بخواند

نیستان را به آتش میکشاند

سزد گر چشم ها در خون نشیند

چو دریا را به روی نیزه بیند

شگفتا بی سر و سامانی عشق!

به روی نیزه سرگردانی عشق!

ز دست عشق عالم در هیاهوست

تمام فتنه ها زیر سر اوست

قیصر امین پور


منبع فایل صوتی: +

عاشورا در مثنوی مولوی

1 نظر »

دفتر ششم-  بخش ۲۳ – تشبیه مغفلی کی عمر ضایع کند و وقت مرگ در آن تنگاتنگ توبه و استغفار کردن گیرد به تعزیت داشتن شیعه‌ی اهل حلب هر سالی در ایام عاشورا به دروازه‌ی انطاکیه و رسیدن غریب شاعر از سفر و پرسیدن کی این غریو چه تعزیه است

روز عاشورا همه اهل حلب

باب انطاکیه اندر تا به شب

گرد آید مرد و زن جمعی عظیم

ماتم آن خاندان دارد مقیم

ناله و نوحه کنند اندر بکا

شیعه عاشورا برای کربلا

بشمرند آن ظلم‌ها و امتحان

کز یزید و شمر دید آن خاندان

نعره‌هاشان می‌رود در ویل و وشت

پر همی‌ گردد همه صحرا و دشت

یک غریبی شاعری از راه رسید

روز عاشورا و آن افغان شنید

شهر را بگذاشت و آن سوی رای کرد

قصد جست‌و‌جوی آن هیهای کرد

پرس پرسان می‌شد اندر افتقاد:

«چیست این غم بر که این ماتم فتاد

این رئیس زفت باشد که بمرد

این چنین مجمع نباشد کار خرد

نام او و القاب او شرحم دهید

که غریبم من شما اهل دهید

چیست نام و پیشه و اوصاف او

تا بگویم مرثیه ز الطاف او

مرثیه سازم که مرد شاعرم

تا ازینجا برگ و لالنگی برم»

آن یکی گفتش که: «هی دیوانه‌ای

تو نه‌ای شیعه عدو خانه‌ای

روز عاشورا نمی‌دانی که هست

ماتم جانی که از قرنی بهست

پیش مؤمن کی بود این غصه خوار

قدر عشق گوش عشق گوشوار

پیش مؤمن ماتم آن پاک‌روح

شهره‌تر باشد ز صد طوفان نوح»

گفت: «آری لیک کو دور یزید

کی بدست این غم چه دیر اینجا رسید

چشم کوران آن خسارت را بدید

گوش کران آن حکایت را شنید

خفته بودستید تا اکنون شما

که کنون جامه دریدیت از عزا

پس عزا بر خود کنید ای خفتگان

زانک بد مرگیست این خواب گران

روح سلطانی ز زندانی بجست

جامه چه درانیم و چون خاییم دست

چونک ایشان خسرو دین بوده‌اند

وقت شادی شد چو بشکستند بند

سوی شادروان دولت تاختند

کنده و زنجیر را انداختند

روز ملکست و گش و شاهنشهی

گر تو یک ذره ازیشان آگهی

ور نه‌ای آگه برو بر خود گری

زانک در انکار نقل و حشری

بر دل و دین خراب‌ات نوحه کن

که نمی‌بیند جز این خاک کهن

ور همی‌بیند چرا نبود دلیر

پشت‌دار و جان‌سپار و چشم‌سیر

در رخ‌ات کو از می دین فرخی؟

گر بدیدی بحر کو کف سخی؟

آنک جو دید آب را نکند دریغ

خاصه آن کو دید آن دریا و میغ»

مولوی

صفحه 2 از 3123
Simplified Theme by Nokia Theme transform by TowFriend | Powered by Wordpress | Aviva Web Directory
XHTML CSS RSS