دفتر ششم- بخش ۲۳ – تشبیه مغفلی کی عمر ضایع کند و وقت مرگ در آن تنگاتنگ توبه و استغفار کردن گیرد به تعزیت داشتن شیعهی اهل حلب هر سالی در ایام عاشورا به دروازهی انطاکیه و رسیدن غریب شاعر از سفر و پرسیدن کی این غریو چه تعزیه است
روز عاشورا همه اهل حلب باب انطاکیه اندر تا به شب گرد آید مرد و زن جمعی عظیم ماتم آن خاندان دارد مقیم ناله و نوحه کنند اندر بکا شیعه عاشورا برای کربلا بشمرند آن ظلمها و امتحان کز یزید و شمر دید آن خاندان نعرههاشان میرود در ویل و وشت پر همی گردد همه صحرا و دشت یک غریبی شاعری از راه رسید روز عاشورا و آن افغان شنید شهر را بگذاشت و آن سوی رای کرد قصد جستوجوی آن هیهای کرد پرس پرسان میشد اندر افتقاد: «چیست این غم بر که این ماتم فتاد این رئیس زفت باشد که بمرد این چنین مجمع نباشد کار خرد نام او و القاب او شرحم دهید که غریبم من شما اهل دهید چیست نام و پیشه و اوصاف او تا بگویم مرثیه ز الطاف او مرثیه سازم که مرد شاعرم تا ازینجا برگ و لالنگی برم» آن یکی گفتش که: «هی دیوانهای تو نهای شیعه عدو خانهای روز عاشورا نمیدانی که هست ماتم جانی که از قرنی بهست پیش مؤمن کی بود این غصه خوار قدر عشق گوش عشق گوشوار پیش مؤمن ماتم آن پاکروح شهرهتر باشد ز صد طوفان نوح» گفت: «آری لیک کو دور یزید کی بدست این غم چه دیر اینجا رسید چشم کوران آن خسارت را بدید گوش کران آن حکایت را شنید خفته بودستید تا اکنون شما که کنون جامه دریدیت از عزا پس عزا بر خود کنید ای خفتگان زانک بد مرگیست این خواب گران روح سلطانی ز زندانی بجست جامه چه درانیم و چون خاییم دست چونک ایشان خسرو دین بودهاند وقت شادی شد چو بشکستند بند سوی شادروان دولت تاختند کنده و زنجیر را انداختند روز ملکست و گش و شاهنشهی گر تو یک ذره ازیشان آگهی ور نهای آگه برو بر خود گری زانک در انکار نقل و حشری بر دل و دین خرابات نوحه کن که نمیبیند جز این خاک کهن ور همیبیند چرا نبود دلیر پشتدار و جانسپار و چشمسیر در رخات کو از می دین فرخی؟ گر بدیدی بحر کو کف سخی؟ آنک جو دید آب را نکند دریغ خاصه آن کو دید آن دریا و میغ» |
[…] مثنوی مولوی » دفتر ششم » بخش ۲۳: داستان مولوی درمورد شاعری که روز عاشورا از حلب عبور می کرد و عزاداری شیعیان را دید […]
نظر دادن