این كه خاك سیه اش بالین است
اختر چرخ ادب، پروین است
گر چه جز تلخی از ایام ندید
هر چه خواهی، سخنش شیرین است
صاحب آن همه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است
دوستان به كه ز وی یاد كنند
دل بی دوست،دلی غمگین است
خاك در دیده،بسی جان فرساست
سنگ بر سینه، بسی سنگین است
بیند این بستر و عبرت گیرد
هر كه را چشم حقیقت بین است
هر كه باشی و ز هر جا برسی
آخرین منزل هستی،این است
آدمی هر چه توانگر باشد
چون بدین نقطه رسد مسكین است
اندر آنجا كه قضا حمله كند
چاره تسلیم و ادب تمكین است
زادن و كشتن و پنهان كردن
دهر را رسم و ره دیرین است
خرم آن كس كه درین محنت گاه
خاطری را سبب تسكین است
زاهدان کز هر سلاحی فتنه و شر میکنند
از عبا هنگامه، وز عمامه محشر میکنند
یک سخن کز دل برآید بر لب این قوم نیست
گر چه از بانگ اذان گوش فلک کر میکنند
در دل مردم هراس کیفر اندازندگان
خود چرا کمتر هراس از روز کیفر میکنند؟
ساقیان کوثرند، اما شب از دست خمار
پای خم هم می خزند و می به ساغر میکنند
در کمین اهل ایمان، با کمند کید و کین
پشت هر سنگی که مییابند سنگر میکنند
آنچه دین در قرنها کافر مسلمان کرده بود
این حریفان جمله را یکروزه کافر میکنند
چون حقایق مسخ شد، دین جز یکی افسانه نیست
کوردل آنان که این افسانه باور میکنند
وای از این بدخبره عطاران، که از خبط دماغ
پشگ را نایب مناب مشک و عنبر میکنند
در خرابات آی، کاینجا مسلم و گبر و یهود
جمله از یک جرعه، دل با هم برابر میکنند
شهریار
من آن ره جوی ِ ره پویم به سوی حق که تا کردم
خطا کردم، خطا کردم، خطا کردم، خطا کردم
حق انسان است و هر مطلق نمودی آمد از ناحق
چه نا حق ها که خود با حق، من ِ مطلق گرا کردم
به کوس بی خدايی کوفتم، کز دين بلا ديدم
خود اما بی که دانم، بی خدايی را خدا کردم
نخستين درد را دين يافتم، خود در مثل اما
به درد ديگری درد نخستين را دوا کردم
که يعنی با خطای ديگری نفی خطا گفتم
که يعنی با بلای ديگری، دفع بلا کردم
ز بی دينی چو دين کردی، ز دين بدتر گزين کردی
بدا بنياد دينی که من دين آزما کردم
رسيدم در مصاف دين، ز کين دين به دين کين
چو ديدم، نفی دين نه، دين و کين را جا بجا کردم
چو مسلک جای دين آيد، خدا سوی زمين آيد
عبث پنداشتم هر کبريايی را فنا کردم
خدا را ز آسمان دين، کشانيدم به خاک کين
نخستين ناماش اين پايين، پروله تاريا کردم
پس آنگه سازمانی را به جای خلق بنشاندم
سپس خود کامه ای را جانشين کبريا کردم
سزد گر می گزد جانم، که آلوده ست دستانم
که بشکستم عصای مار و ماری را عصا کردم
رهايی نيست از دامی به دام ديگری رفتن
به دين معنا دريغا، گوش جان دير آشنا کردم
رها بودم به دشت شک، ولی در حال گشت شک
دريغا کز ندانستن، رهايی را رها کردم
حقيقت از دلِ امای پر چون و چرا زايد
حقيقت را من اما خالی از چون و چرا کردم
حقيقتها که در بايد، هم از زهدان شک زايد
يقينم شد که جز شک، هر چه کردم نا روا کردم
خطا ناکردنی نه کس، نه آيين ست و نه حزبی
جز اين گر گفتم و کردم، غلط گفتم، خطا کردم
خطا کارم، ولی شايد اگر بر من ببخشاييد
خطا ها کردم اما جمله در راه شما کردم
اسماعیل خویی
دانلود مثنوی نی نامه با صدای قیصر امین پور
خوشا از دل نم اشکی فشاندن به آبی آتش دل را نشاندن خوشا زان عشقبازان یاد کردن زبان را زخمه فریاد کردن خوشا از نی، خوشا از سر سرودن خوشا نی نامه ای دیگر سرودن نوای نی نوایی آتشین است بگو از سر بگیرد، دلنشین است نوای نی، نوای بی نوایی است هوای ناله هایش، نینوایی است نوای نی دوای هر دل تنگ شفای خواب گل، بیماری سنگ قلم، تصویر جانگاهی است از نی علم، تمثیل کوتاهی است از نی خدا چون دست بر لوح و قلم زد سر او را به خط نی رقم زد دل نی ناله ها دارد از آن روز از آن روز است نی را ناله پر سوز چه رفت آن روز در اندیشه ی نی که اینسان شد پریشان بیشه ی نی؟ سری سرمست شور و بی قراری چو مجنون در هوای نی سواری پر از عشق نیستان سینه ی او غم غربت، غم دیرینه ی او غم نی بند بند پیکر اوست هوای آن نیستان در سر اوست دلش را با غریبی، آشنایی است به هم اعضای او وصل از جدایی است سرش بر نی، تنش در قعر گودال ادب را گه الف گردید، گه دال ره نی پیچ و خم بسیار دارد نوایش زیر و بم بسیار دارد سری بر نیزه ای منزل به منزل به همراهش هزاران کاروان دل چگونه پا ز گل بر دارد اشتر که با خود باری از سر دارد اشتر؟ گران باری به محمل بود بر نی نه از سر، باری از دل بود بر نی چو از جان پیش پای عشق سر داد سرش بر نی، نوای عشق سر داد به روی نیزه و شیرین زبانی! عجب نبود ز نی شکر فشانی اگر نی پرده ای دیگر بخواند نیستان را به آتش میکشاند سزد گر چشم ها در خون نشیند چو دریا را به روی نیزه بیند شگفتا بی سر و سامانی عشق! به روی نیزه سرگردانی عشق! ز دست عشق عالم در هیاهوست تمام فتنه ها زیر سر اوست |
قیصر امین پور
منبع فایل صوتی: +
دفتر ششم- بخش ۲۳ – تشبیه مغفلی کی عمر ضایع کند و وقت مرگ در آن تنگاتنگ توبه و استغفار کردن گیرد به تعزیت داشتن شیعهی اهل حلب هر سالی در ایام عاشورا به دروازهی انطاکیه و رسیدن غریب شاعر از سفر و پرسیدن کی این غریو چه تعزیه است
روز عاشورا همه اهل حلب باب انطاکیه اندر تا به شب گرد آید مرد و زن جمعی عظیم ماتم آن خاندان دارد مقیم ناله و نوحه کنند اندر بکا شیعه عاشورا برای کربلا بشمرند آن ظلمها و امتحان کز یزید و شمر دید آن خاندان نعرههاشان میرود در ویل و وشت پر همی گردد همه صحرا و دشت یک غریبی شاعری از راه رسید روز عاشورا و آن افغان شنید شهر را بگذاشت و آن سوی رای کرد قصد جستوجوی آن هیهای کرد پرس پرسان میشد اندر افتقاد: «چیست این غم بر که این ماتم فتاد این رئیس زفت باشد که بمرد این چنین مجمع نباشد کار خرد نام او و القاب او شرحم دهید که غریبم من شما اهل دهید چیست نام و پیشه و اوصاف او تا بگویم مرثیه ز الطاف او مرثیه سازم که مرد شاعرم تا ازینجا برگ و لالنگی برم» آن یکی گفتش که: «هی دیوانهای تو نهای شیعه عدو خانهای روز عاشورا نمیدانی که هست ماتم جانی که از قرنی بهست پیش مؤمن کی بود این غصه خوار قدر عشق گوش عشق گوشوار پیش مؤمن ماتم آن پاکروح شهرهتر باشد ز صد طوفان نوح» گفت: «آری لیک کو دور یزید کی بدست این غم چه دیر اینجا رسید چشم کوران آن خسارت را بدید گوش کران آن حکایت را شنید خفته بودستید تا اکنون شما که کنون جامه دریدیت از عزا پس عزا بر خود کنید ای خفتگان زانک بد مرگیست این خواب گران روح سلطانی ز زندانی بجست جامه چه درانیم و چون خاییم دست چونک ایشان خسرو دین بودهاند وقت شادی شد چو بشکستند بند سوی شادروان دولت تاختند کنده و زنجیر را انداختند روز ملکست و گش و شاهنشهی گر تو یک ذره ازیشان آگهی ور نهای آگه برو بر خود گری زانک در انکار نقل و حشری بر دل و دین خرابات نوحه کن که نمیبیند جز این خاک کهن ور همیبیند چرا نبود دلیر پشتدار و جانسپار و چشمسیر در رخات کو از می دین فرخی؟ گر بدیدی بحر کو کف سخی؟ آنک جو دید آب را نکند دریغ خاصه آن کو دید آن دریا و میغ» |
مولوی
نیمه شبی است از هزاره دوم عشق؛ و ما مرشدی نداریم، جز ماه .
او هر شب بر منبر آسمان بالا می رود و هزار ستاره مریدش است.
ماه مرشد سخن نمی گوید، می تابد؛ و کدام مرشد جز اوست که جای گفتن، بتابد!؟…
خاموشی، پند ماه مرشد ماست و نور، نور ذکر اوست. خوابیدن پای صحبت ماه مرشد حرام است.
ماه مرشد اما می گوید:
خوابتان مباح ترین کار جهان خواهد بود، اگر در آغوش جهان بخوابید. آن گاه بر شما چنان خواهم تابید که خوابتان ، بیداری شود و شب تان، روز.
ماه مرشد می گوید:
خدا هر شب شما را در آغوش می گیرد. اما کاش شبی نیز شما او را در آغوش می گرفتید تا آغوشتان گشاده می شد آن قدر که ستارگان به جای آنکه در سینه آسمان بتپند، در سینه شما می تپیدند.
دیشب ستاره ای می گفت:
اگر به مجلس ماه مرشد آمدید، هدیه، آهی بیاورید. آه شما عطر و عود مجلس ماه مرشد است.
ستاره می گفت:
اگر به خانه ماه مرشد آمدید، دعایی بیاورید. زیرا که هر دعا چراغی است و این همه چراغ که در آسمان روشن است، دعای بندگان خداست.
امشب نیز مجلس ماه مرشد برپاست. آسمان صاف است و نه غریبه ای و نه ابری. همه محرم اند، هم تو و هم درخت و هم دریا. وعظ ماه مرشد تا سحر ادامه خواهد داشت تا صبح که او آسمان را به شیخ آفتاب خواهد بسپارد.
به مجلس ماه مرشد بیا، مجلس ماه مرشد را عشق است.
عرفان نظرآهاری
حاجیان آمدند با تعظیم
شاکر از رحمت خدای رحیم
جسته از محنت و بلای حجاز
رسته از دوزخ و عذاب الیم
آمده سوی مکه از عرفات
زده لبیک عمره از تنعیم
یافته حج و کرده عمره تمام
باز گشته به سوی خانه سلیم
من شدم ساعتی به استقبال
پای کردم برون ز حد گلیم
مر مرا در میان قافله بود
دوستی مخلص و عزیز و کریم
گفتم او را «بگو که چون رستی
زین سفر کردن به رنج و به بیم
تا ز تو باز ماندهام جاوید
فکرتم را ندامت است ندیم
شاد گشتم بدانکه کردی حج
چون تو کس نیست اندر این اقلیم
باز گو تا چگونه داشتهای
حرمت آن بزرگوار حریم:
چون همی خواستی گرفت احرام
چه نیت کردی اندر آن تحریم؟
جمله برخود حرام کرده بدی
هرچه مادون کردگار قدیم؟»
گفت «نی» گفتمش «زدی لبیک
از سر علم و از سر تعظیم
میشنیدی ندای حق و، جواب
باز دادی چنانکه داد کلیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو در عرفات
ایستادی و یافتی تقدیم
عارف حق شدی و منکر خویش
به تو از معرفت رسید نسیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چون میکشتی
گوسفند از پی یسیر و یتیم
قرب خود دیدی اول و کردی
قتل و قربان نفس شوم لیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو میرفتی
در حرم همچو اهل کهف و رقیم
ایمن از شر نفس خود بودی
وز غم فرقت و عذاب جحیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو سنگ جمار
همی انداختی به دیو رجیم
از خود انداختی برون یکسر
همه عادات و فعلهای ذمیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو گشتی تو
مطلع بر مقام ابراهیم
کردی از صدق و اعتقاد و یقین
خویشی خویش را به حق تسلیم؟»
گفت «نی» گفتمش «به وقت طواف
که دویدی به هروله چو ظلیم
از طواف همه ملائکتان
یاد کردی به گرد عرش عظیم؟»
گفت «نی»گفتمش «چو کردی سعی
از صفا سوی مروه بر تقسیم
دیدی اندر صفای خود کونین
شد دلت فارغ از جحیم و نعیم؟»
گفت «نی» گفتمش «چو گشتی باز
مانده از هجر کعبه بر دل ریم
کردی آنجا به گور مر خود را
همچنانی کنون که گشته رمیم؟»
گفت « از این باب هر چه گفتی تو
من ندانستهام صحیح و سقیم»
گفتم «ای دوست پس نکردی حج
نشدی در مقام محو مقیم
رفتهای مکه دیده، آمده باز
محنت بادیه خریده به سیم
گر تو خواهی که حج کنی، پس از این
این چنین کن که کردمت تعلیم»
ناصر خسرو
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخی شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بیخبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مهست این دل اشارت میکرد
که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشتهست عجب یا بشر است
گفت این غیر فرشتهست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت میباش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال
خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست
گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو
مولوی
ای هفت مدبر که بر این پرده سرائید
تا چند چو رفتید دگر باره برآئید؟
خوب است به دیدار شما عالم ازیرا
حوران نکو طلعت پیروزه قبائید
سوی حکما قدر شما سخت بزرگ است
زیرا که به حکمت سبب بودش مائید
از ما به شما شادتر از خلق که باشد؟
چون بودش ما را سبب و مایه شمائید
پر نور و صور شد ز شما خاک ازیرا
مایهی صور و زایشی و کان ضیائید
مر صورت پر حکمت ما را که پدید است
بر چرخ قلمهای حکیمالحکمائید
عیب است یکی آنکه نگردیم همی ما
باقی چو شما، گرچه شما اصل بقائید
پاینده کجا گردد چیزی که نپاید؟
این حکم شناسید شما گر عقلائید
آینده ز ما هرگز پاینده نگردد
هرگه که شما میچو برآئید نپائید
گهمان بفزائید و گهی باز بکاهید
بر خویشتن خویش همی کار فزائید
آید به دل من که شما هیچ همانا
زان می نفزائید که تا هیچ نسائید
زیرا که نزادهاست شما را کس و هموار
بر خاک همی زادهی زاینده بزائید
آن را که نزادند مرو را و نزاید
زی مرد خردمند شما راست گوائید
ای شعرفروشان خراسان بشناسید
این ژرف سخنهای مرا گر شعرائید
بر حکمت میری زچه یابید چو از حرص
فتنهی غزل و عاشق مدح امرائید؟
یکتا نشود حکمت مرطبع شما را
تا از طمع مال شما پشت دوتائید
آب ار بشودتان به طمع باک ندارید
مانند ستوران سپس آب و گیائید
دلتان خوش گردد به دروغی که بگوئید
ای بیهدهگویان که شما از فضلائید
گر راست بخواهید چو امروز فقیهان
تزویر گرانند شما اهل ریائید
ای امت بدبخت بر این زرقفروشان
جز کز خری و جهل چنین فتنه چرائید؟
خواهم که بدانم که مر این بیخردان را
طاعت بهچه معنی و ز بهر چه نمائید
زین بیش شما را سوی من نیست خطائی
هرچند شما بی خطران اهل خطائید
چون حکم فقیهان نبود جز که به رشوت
بیرشوت هریک ز شما خود فقهائید
این ظلم به دستوری از بهر چه باید
چون مال ز یکدیگر بس خود بربائید؟
از حکم الهی به چنین فعل بد ایشان
اندر خور حدند و شما اهل قفائید
ای حیلتسازان جهلای علما نام
کز حیله مر ابلیس لعین را وزرائید
چون خصم سر کیسهی رشوت بگشاید
در وقت شما بند شریعت بگشائید
هرگز نکنید و ندهید از حسد و مکر
نه آنچه بگوئید و نه هرچ آن بنمائید
اندر طلب حکم و قضا بر در سلطان
مانند عصا مانده شب و روز به پائید
ایزد چو قضای بد بر خلق ببارد
آنگاه شما یکسره درخورد قضائید
با جهل شما در خور نعلید به سر بر
نه درخور نعلی که بپوشید و بیائید
فوج علما فرقت اولاد رسولند
و امروز شما دشمن و ضد علمائید
میراث رسول است به فرزندش ازو علم
زین قول که او گفت شما جمله کجائید؟
فرزند رسول است خداوند حکیمان
امروز شما بیخردان و ضعفائید
میمون چو همای است بر افلاک و شما باز
چون جغد به ویرانه در اعدای همائید
پر نور و دل افروز عطائی است ولیکن
ما را، نه شما را، که نه در خورد عطائید
زیرا که روا نیست اگر گویم کایزد
آن داد شما را که مر آن را نه سزائید
گر روی بتابم ز شما شاید زیراک
بیروی ستمگاره و با روی و ریائید
فقه است مر آن بیهده را سوی شما نام
کان را همی از جهل شب و روز بخائید
گوئید که بدها همه برخواست خدای است
جز کفر نگوئید چو اعدای خدائید
ابلیس رها یابد از اغلال گر ایدونک
در حشر شما ز آتش سوزنده رهائید
از بهر چه بر من همه همواره به کینید
گر جمله بلائید چرا جمله مرائید؟
گوئید که تو حجت فرزند رسولی
زین درد همه ساله به رنجید و بلائید
فردا به پیمبر به چه شائید که امروز
اینجا به یکی بندهی فرزند نشائید
آن را که ببایدش ستودن بنکوهید
وان را که نکوهیدن شاید بستائید
چون حرب شما را به سخن سخت کنم تنگ
هر چند که بسیار ببائید روائید
چون حجت گویم به ترازوی من اندر
گر پنج هزارید پشیزی نگرائید
ناصرخسرو
هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
مگر تو روی بپوشی و فتنه بازنشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به در برند به دوشم
بیا به صلح من امروز در کنار من امشب
که دیده خواب نکرده است از انتظار تو دوشم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی به عالمی نفروشم
به زخم خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می ننیوشم
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
سعدی
آواز: شجریان
آهنگساز: پرویز مشکاتیان
آلبوم: سر عشق