Feb 13
پیرمردی مفلس و برگشته بخت
روزگاری داشت نا هموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقرو هم تیمار بود
این دوا می خواستی آن یک پزشک
این غذایش آه بودی آن سرشک
این عسل می خواست آن یک شوربا
این لحافش پاره بود آن یک قبا
روزها می رفت بر بازارو کوی
نان طلب می کردو می بردآبروی
دست بر هر خودپرستی می گشود
تا پشیزی بر پشیزی می فزود
هر امیری را روان می شد ز پی
تا مگر پیراهنی بخشد بوی
شب بسوی خانه می آمد زبون
قالب از نیرو تهی دل پرز خون
روز سایل بود و شب بیمار دار
روز از مردم شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیزو نه درم
از دری می رفت حیران بر دری
رهنورد اما نه پایی نه سری
ناشمرده برزن و کویی نماند
دیگرش پای تکاپویی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی اسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم فقیر
شد روان و گفت کای حی قدیر
گر تو پیش آری به فضل خویش دست
برگشایی هر گره کایام بست
چون کنم یا رب در این فصل شتا
من علیل و کودکانم ناشتا
می خرید این گندم ار یکجای کس
هم عسل زان می خریدم هم عدس
آن عدس در شور با می ریختم
وان عسل با آب می آمیختم
درد اگر باشد یکی دارو یکی است
جان فدای آنکه درد او یکیست
بس گره بگشوده ای از هر قبیل
این گره را نیز بگشای ای جلیل
این دعا می کرد و می پیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا نگاه
دید گفتارش فساد انگیخته
وان گره بگشوده گندم ریخته
بانگ برزد کای خدای دادگر
چون تو دانایی نمی داند مگر
سال ها نرد خدایی باختی
این گره را زان گره نشناختی
این چه کار است ای خدای شهرو ده
فرق ها بود این گره را زان گره
چون نمی بیند چو تو بیننده ای؟
کاین گره را بگشاید بنده ای
تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را
هرچه در غربال دیدی بیختی
هم عسل ،هم شوربا را ریختی
من ترا کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره را بگشای و گندم را بریز
ابلهی کردم که گفتم ای خدای
گر توانی این گره را بگشای
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود
من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی آن هم غلط
الغرض برگشت مسکین دردناک
تا مگر بر چیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت ای رب ودود
من چه دانستم ترا حکمت چه بود
هر بلایی کز تو آید رحمتی است
هر که را فقری دهی آن دولتی است
تو بسی زاندیشه برتر بوده ای
هر چه فرمان است خود فرموده ای
زان به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم سر انجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمی دانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان
تا ترا دانم پناه بی کسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست
تا بداند کانچه دارد زان توست
زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را
اندر این پستی قضایم زان فکند
تا ترا جویم، ترا خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز
گرچه روز و شب در حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی ای خدای ذوالجلال
بر در دونان چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی ای خدای
گندمم را ریختی تا زر دهی
رشته ام بردی که تا گوهر دهی
در تو پروین نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمی افتد ز جوش
پروین اعتصامی
شاهد:
چو ایزد ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگری
Feb 10
چون سر و کار تو با کودک فتاد
هم زبان کودکی باید گشاد
مولوی
Feb 09
بیدار کردن ابلیس معاویه را کی خیز وقت نمازست و باز جواب گفتن ابلیس معاویه را
گفت ما اول فرشته بودهایم
راه طاعت را بجان پیمودهایم
پیشه ی اول کجا از دل رود؟
مهر اول کی ز دل بیرون شود؟
در سفر گر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن؟
ما هم از مستان این می بودهایم
ناف ما بر مهر او ببریدهاند
عشق او در جان ما کاریدهاند
روز نیکو دیدهایم از روزگار
آب رحمت خوردهایم اندر بهار
نی که ما را دست فضلش کاشته است
از عدم ما را نه او بر داشته است
ای بسا کز وی نوازش دیدهایم
بر سر ما دست رحمت مینهاد
چشمههای لطف از ما میگشاد
وقت طفلیام که بودم شیرجو
گاهوارم را کی جنبانید؟ او
از کی خوردم شیر غیر شیر او
خوی کان با شیر رفت اندر وجود
کی توان آن را ز مردم واگشود
اصل نقدش داد و لطف و بخشش است
قهر بر وی چون غباری از غش است
از برای لطف عالم را بساخت
فرقت از قهرش اگر آبستن است
بهر قدر وصل او دانستن است
تا دهد جان را فراقش گوشمال
گفت پیغامبر که حق فرموده است
قصد من از خلق احسان بوده است
چند روزی که ز پیشم رانده است
چشم من در روی خوبش مانده است
کز چنان رویی چنین قهر ای عجب
من سبب را ننگرم کان حادث است
زانک حادث حادثی را باعث است
هرچه آن حادث دو پاره میکنم
ترک سجده از حسد گیرم که بود
آن حسد از عشق خیزد نه از جحود
هر حسد از دوستی خیزد یقین
که شود با دوست غیری همنشین
همچو شرط عطسه گفتن دیر زی
چونک بر نطعش جز این بازی نبود
گفت بازی کن چه دانم در فزود
آن یکی بازی که بد من باختم
چون رهاند خویشتن را ای سره
هیچ کس در شش جهت از ششدره
جزو شش از کل شش چون وا رهد
خاصه که بی چون مرورا کژ نهد
هر که در شش او درون آتش است
اوش برهاند که خلاق شش است
خود اگر کفر است و گر ایمان او
|
مولوی
مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش 66
Feb 06
شب همه بی تو کار من، شکوه به ماه کردن است
روز ستاره تا سحر، تیره به آه کردن است
متن خبر که یک قلم ،بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر ، نامه سیاه کردن است
چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهم
این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است
ای گل نازنین من، تا تو نگاه می کنی
لطف بهار عارفان، در تو نگاه کردن است
لوح خدانمایی و آینۀ تمام قد
بهتر از این چه تکیه بر، منصب و جاه کردن است؟
ماه عبادت است و من با لب روزه دار از این
قول و غزل نوشتنم، بیم گناه کردن است
لیک چراغ ذوق هم اینهمه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردن است
من همه اشتباه خود جلوه دهم که آدمی
از دم مهد تا لحد، در اشتباه کردن است
غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه
سجده به کاخ کبریا، خواه نخواه کردن است
از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند؟
این هم اگرچه شکوۀ شحنه به شاه کردن است
عهد تو ‘سایه’ و ‘صبا’ گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبۀ ‘لطف اله’ کردن است
گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردن است
بوسه تو به کام من ،کوهنورد تشنه را
کوزۀ آب زندگی توشه راه کردن است
خود برسان به شهریار، ای که در این محیط غم
بی تو نفس کشیدنم، عمر تباه کردن است
شهریار
Feb 03
مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
باری به چشم احسان در حال ما نظر کن
کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را
سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت
حکمش رسد ولیکن حدی بود جفا را
من بی تو زندگانی خود را نمیپسندم
کآسایشی نباشد بی دوستان بقا را
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را
حال نیازمندی در وصف مینیاید
آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را
بازآ و جان شیرین از من ستان به خدمت
دیگر چه برگ باشد درویش بینوا را
یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت
چندان که بازبیند دیدار آشنا را
نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را
سعدی قلم به سختی رفتست و نیکبختی
پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را
سعدی
Jan 28
دور از فروغ مهرت ما را نمانده حالی
از حال و روز یاران اینک منم مثالی
دوری روی یاران از چشم دوستداران
یک لحظه هست ماهی یک روز هست سالی
یک لحظه با تو بودن عمری است جاودانی
یک عمر با تو بودن خوابی است یا خیالی
یاد وصال خوش باد از هجر روی ماهت
بدر منیر بودم، اکنون شدم هلالی
بشنو حکایت من چون بودم و چه گشتم
یک ران لنگ پائی مرغ شکسته بالی
در عین نامرادی از جمله بیوفایان
یکسر بریدهام دل بیهیچ قیل و قالی
بگذار و بگذر از من تا وقت آن درآید
انبان دل کنم وا باشد اگر مجالی
ای دل توقعت را کمتر کن از خلایق
کز بی توقعی خود یابی فراغ بالی
عهدی مبند با کس کز عهده برنیایی
عهد شکسته باشد بر گردنت وبالی
هرگز مباش مرعوب از فصحت کلامش
هر آنچه مدعی گفت آید پیاش سؤالی
در پشت دانه دامی دارد نهفته شاید
پرهیز کن ز دام هرگونه خط و خالی
رفتم سراغ حافظ با یاد روی ماهت
این بیت خوش درآمد دیشب زدم چو فالی
«آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی
و آن دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی»
خدابخش
Jan 28
[audio: https://tarabestan.com/files/music/shajarian/hal-ke-tanha-shodeam.mp3]
دانلود آهنگ
حال که تنها شدهام میروی
واله و رسوا شدهام میروی
حال که غیر از تو ندارم کسی
اینهمه تنها شدهام میروی
حال که چون پیکر سوزان شمع
شعله سراپا شدهام میروی
حال که در بزم خراباتیان
همدم صهبا شدهام میروی
حال که در وادی عشق و جنون
لالهی صحرا شدهام میروی
حال که نادیده خریدار آن
گوهر یکتا شدهام میروی
حال که در بحر تماشای تو
غرق تماشا شدهام میروی
اینهمه رسوا تو مرا خواستی
حال که رسوا شدهام میروی
شاعر: حسن معنوی یا عماد خراسانی
خواننده: محمد رضا شجریان
نی: محمد موسوی
دستگاه: ابوعطا
اجرای خصوصی
Jan 28
كدامین چشمه سمی شد كه آب از آب میترسد؟
و حتی ذهن ماهیگیر از قلاب میترسد
كدامین وحشت وحشی گرفته روح دریا را؟
كه توفان از خروش و موج از گرداب میترسد
گرفته وسعت شب را غباری آنچنان مبهم
كه چشم از دیدگاه و ماه از مهتاب میترسد
شب است و خیمه شب بازان و رقص وحشی اشباح
مژه از پلك و پلك از چشم و چشم از خواب میترسد
بهمن رافعی ؟
Jan 28
گفتم دل وجان بر سر كارت كردم
هر چیز كه داشتم نثارت كردم
گفتا تو كه باشی كه كنی یا نكنی!
این من بودم كه بیقرارت كردم
عطار نیشابوری
Jan 28
برون شو ای غم از سینه که لطف یار می آید
تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می آید
نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او
مرا از فرط عشق او ز شادی عار می آید
مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید
که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید
برو ای شکر کین نعمت ز حد شکر بیرون شد
نخواهم صبر گرچه او گهی هم کار می آید
روید ای جمله صورتها که صورتهای نو آمد
علمهاتان نگون گردد که آن بسیار می آید
در و دیوار این سینه همی درد ز انبوهی
که اندر در نمی گنجد پس از دیوار می آید
مولوی