Jan 02
یک بار به مترسکی گفتم:
لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای؟
گفت:
لذت ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمی شوم.
دمی اندیشیدم و گفتم:
درست است. چون که من هم مزه ی این لذت را چشیده ام.
گفت:
فقط کسانی که تن شان از کاه پرشده باشد این لذت را می شناسند.
آنگاه من از پیش او رفتم، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوارکردن من.
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ زیر کلاهش لانه می سازند.
خوبه باتشکراز زحمات شما
نظر دادن