Jun 03
گفتگوی کوتاه عقل و دل
پیر خرد یک نفس آسوده بود
خلوت فرموده بود
کودک دل رفت و دوزانو نشست
مست مست
گفت: «تو را فرصت تعلیم هست؟»
گفت: «هست»
گفت که «ای خستهترین رهنورد
سوخته و ساختهی گرم و سرد
چیست برازندهی بالای مرد؟»
گفت: «درد!»
گفت: «چه بود ای همه دانندگی
راستترین راستی زندگی؟»
پیر که اسرار خرد خوانده بود
سخت در اندیشه فرو مانده بود
ناگه از شاخهای افتاد برگ
گفت: «مرگ!»