کارم چو زلف یار پریشان و درهم است
پشتم به سان ابروی دلدار پرخم است

غم شربتی ز خون دلم نوش کرد و گفت
این شادی کسی که در این دور خرم است

تنها دل من است گرفتار در غمان؟
یا خود در این زمانه دل شادمان کم است

کارم چو زلف یار پریشان و در هم است

زین سان که می‌دهد دل من داد هر غمی
انصاف ملک عالم عشقش مسلم است

دانی خیال روی تو در چشم من چه گفت؟
آیا چه جاست این که همه روزه با نم است

خواهی چو روز روشن دانی تو حال من
از تیره شب بپرس که او نیز محرم است

ای کاشکی میان منستی و دلبرم
پیوندی این چنین که میان من و غم است

سعدی