Oct 16
یاد آن زمان که خود دل شیدا نداشتم
در باغ زندگی سرسودا نداشتم
طفلی بْدم همه جا گرم جست و خیز
از خشم مام وحشت و پروا نداشتم
از صبح تا به شام چو گنجشک بچهگان
بال و پری گشوده، سر از پا نداشتم
دوران کودکی و گذشت زمان عمر
برمن گذشت، وقت تماشا نداشتم
خوش میگذشت عمر من و عشق کودکی
خوشتر کز آن خوشی غم فردا نداشتم
آن روزها که بود مرا خود بهار عمر
شادان بْدم چرا؟ غم دنیا نداشتم
آن روزها که بود مرا عشق کودکی
عشقی به دل زدلبر زیبا نداشتم
اکنون به جای شادی دوران کودکی
غم میخورم چرا؟ غذای مهیا نداشتم
“بینا” بناله خوش بسرود این ترانه را
افسوس عقل مردم دانا نداشتم