یاد آن زمان که خود دل شیدا نداشتم
در باغ زندگی سرسودا نداشتم
طفلی بْدم همه جا گرم جست و خیز
از خشم مام وحشت و پروا نداشتم
از صبح تا به شام چو گنجشک بچه‏گان
بال و پری گشوده، سر از پا نداشتم
دوران کودکی و گذشت زمان عمر
برمن گذشت، وقت تماشا نداشتم
خوش می‏گذشت عمر من و عشق کودکی
خوشتر کز آن خوشی غم فردا نداشتم
آن روزها که بود مرا خود بهار عمر
شادان بْدم چرا؟ غم دنیا نداشتم
آن روزها که بود مرا عشق کودکی
عشقی به دل زدلبر زیبا نداشتم
اکنون به جای شادی دوران کودکی
غم می‏خورم چرا؟ غذای مهیا نداشتم
“بینا” بناله خوش بسرود این ترانه را
افسوس عقل مردم دانا نداشتم

حشمت ا… طبیبی(مرتضی کُتُبی)