شیخ ما روزی در حمام بود، درویشی شیخ را خدمت میکرد و دست بر پشت شیخ میمالید و شوخ بر بازوی او جمع میکرد چنانکه رسم قائمان باشد. تا آن کس ببیند که او کاری کرده است. پس در میان این خدمت از شیخ سوال کرد که:
«ای شیخ! جوانمردی چیست؟»
شیخ ما حالی گفت:
«آنکه شوخ مرد به روی مرد نیاوری»
همهی مشایخ و ائمهی نیشابوری چون این سخن شنودند اتفاق کردند که کسی در این معنا بهتر ازین نگفته است»
اسرار التوحید فی مقامات شیخ ابی سعید ابیالخیر
شوخ: چرک
قائم: دلاک و کیسهکش حمام
بوسعید مهنه در حمام بود قائمیش افتاد و مردی خام بود شوخ شیخ آورد تا بازوی او جمع کرد آن جمله پیش روی او شیخ را گفتا بگو ای پاک جان تا جوانمردی چه باشد در جهان؟ شیخ گفتا «شوخ پنهان کردن است پیش چشم خلق ناآوردن است» این جوابی بود بر بالای او قایم افتاد آن زمان در پای او چون به نادانی خویش اقرار کرد شیخ خوش شد، قایم استغفار کرد خالقا، پروردگارا، منعما پادشاها، کارسازا، مکرما چون جوانمردی خلق عالمی هست از دریای فضلت شبنمی قائم مطلق تویی اما به ذات و از جوانمردی ببایی در صفات شوخی و بیشرمی ما در گذار شوخ ما را پیش چشم ما میار |
عطار
منطق الطیر » فی وصف حاله » حکایت ابوسعید مهنه با قائمی که شوخ بر بازوی او میآورد
شاهد:
پس ندا آمد ز وحی ذوالمنن
نی ز ما و نی ز تو رو دم مزن
ha!
حکایت دیگری از الهی نامه ی عطار در باب جوانمردی:
یکی پیری مشوّش روزگاری
بر فضل ربیع آمد بکاری
ز شرم وخجلت و درویشی خویش
ز عجز و پیری و بیخویشی خویش
سنانی تیز بود اندر عصایش
نهاد از بیخودی بر پشتِ پایش
روان شد خون ز پای فضل حالی
برآمد سرخ و زرد آن صدرِ عالی
نزد دم تا سخن جمله بیان کرد
به لطفی قصه زو بستد نشان کرد
چو پیر از پیشِ او خوش دل روان شد
ز زخمش فضل آنجا ناتوان شد
بزرگی گفت آخر ای خداوند
چرا بودی به درد پای خرسند؟
یکی فرتوت پایت خسته کرده
تو گشته مستمع لب بسته کرده!
چو از پای تو آخر خون روان شد
توان گفتن که از پس میتوان شد
چنین گفت او که ترسیدم که آن پیر
خجل گردد خورد زان کار تشویر
ز جرم خویشتن در قهر ماند
ز حاجت خواستن بی بهر ماند
ز بار فقر چندان خواری او را
روا نبود چنین سرباری او را
جوانمردی آن است که چون کس به دردمندی به پیش تو آید، بر خواری اش نیافزایی.
نظر دادن