Jan 12
ای به فدای تو من و هر چه هست
وی تو حقیقت بت و من بت پرست
تا شدم از گردش چشم تو مست
پای زدم یکسره بر هر چه هست
دیگرم از غم نفسی نیست، هست؟
از منت ای جان خبری نیست، هست؟
خار بیابان جنون نی همین
پای ز مجنون دل آزرده خست
هر سر خاری که به پایش خلید
در دل و در دیده ی لیلی شکست
ماه فلک پیش رخت منفعل
سرو چمن در بر بالات پست
داشت ز غم دل سر دیوانگی
زلف تو اش پای به زنجیر بست
در ره عشق تو فتادم ز پای
آه نگیری گرم ای دوست دست
درخم زلف تو مرا حال دل
هست همان حالت ماهی به شست
یافت چه خوش حاصل ایام عمر
آن که شبی با تو به خلوت نشست
تا ابد از عشق تو نالد «صغیر»
دید رخت را چو به صبح الست
صغیر اصفهانی
خوشنویس: رضا شیخ محمدی (+)