پیرزنی را ستمی درگرفت دست زد و دامن سنجر گرفت کای ملک آزرم تو کم دیدهام وز تو همه ساله ستم دیدهام شحنه ی مست آمده در کوی من زد لگدی چند فرا روی من بی گنه از خانه به رویم کشید موی کشان بر سر کویم کشید در ستم آباد زبانم نهاد مهر ستم بر در خانم نهاد شحنه بود مست که آن خون کند عربده با پیرزنی چون کند رطل زنان دخل ولایت برند پیره زنان را به جنایت برند آنکه درین ظلم نظر داشته است ستر من و عدل تو برداشته است کوفته شد سینه ی مجروح من هیچ نماند از من و از روح من گر ندهی داد من ای شهریار با تو رود روز شمار این شمار داوری و داد نمیبینمت وز ستم آزاد نمیبینمت از ملکان قوت و یاری رسد از تو به ما بین که چه خواری رسد مال یتیمان ستدن ساز نیست بگذر از این غارت ابخاز نیست بندهای و دعوی شاهی کنی شاه نهای چون که تباهی کنی شاه که ترتیب ولایت کند حکم رعیت به رعایت کند تا همه سر بر خط فرمان نهند دوستیش در دل و در جان نهند مسکن شهری ز تو ویرانه شد خرمن دهقان ز تو بی دانه شد ز آمدن مرگ شماری بکن میرسدت دست حصاری بکن پیرزنان را به سخن شاد دار و این سخن از پیرزنی یاد دار: «دست بدار از سر بیچارگان تا نخوری پاسخ غمخوارگان» فتح جهان را تو کلید آمدی نز پی بیداد پدید آمدی رسم ضعیفان به تو نازش بود رسم تو باید که نوازش بود خیز نظامی ز حد افزون گری بر دل خوناب شده خون گری |
نظامی گنجوی
مخزن الاسرار – داستان پیر زن با سلطان سنجر (گزینه)
منبع نگارگری: British Library
با تشکر از ستوده برای معرفی نگارگری