حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن!

7 نظر »
[audio: https://tarabestan.com/files/music/others/nameye-aval.mp3]

دریافت فایلدانلود شعرخوانی با صدای خسرو شکیبایی

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گويند
با اين همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه اين دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!

تا يادم نرفته است بنويسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
می‌دانم هميشه حياط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نيامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببين انعکاس تبسم رويا
شبيه شمايل شقايق نيست!

راستی خبرت بدهم
خواب ديده‌ام خانه‌ئی خريده‌ام
بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌ديوار … هی بخند!

بی‌پرده بگويمت
چيزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نيک خواهم گرفت
دارد همين لحظه
يک فوج کبوتر سپيد
از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد
باد بوی نامهای کسان من می‌دهد

يادت می‌آيد رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بياوری؟
نه ری‌را جان
نامه‌ام بايد کوتاه باشد
ساده باشد

بی حرفی از ابهام و آينه،
از نو برايت می‌نويسم
حال همه‌ی ما خوب است
اما تو باور نکن!

سید علی صالحی


صدا: خسرو شکیبایی
موسیقی:
by: Vangelis- West Across The Ocean Sea

تو ای پری کجایی؟

5 نظر »
همایون خرم آهنگساز و نوازنده چیره دست ویولن دیروز ۲۸ دی ماه ۱۳۹۱ درگذشت.
تصنیف ماندگار «سرگشته» که به نام «تو ای پری کجایی» معروف شده است از برجسته ترین آثار ایشان است.
[audio: https://tarabestan.com/files/music/others/to-ey-pari-ghavami.mp3]

دانلود فایلدانلود تصنیف تو ای پری کجایی (سرگشته) با صدای حسین قوامی

[audio: https://tarabestan.com/files/music/others/to-ey-pari-elaheh.mp3]

دانلود فایلدانلود تصنیف تو ای پری کجایی (سرگشته) با صدای الهه

[audio: https://tarabestan.com/files/music/others/to-ey-pari-rostamian.mp3]

دانلود فایلدانلود تصنیف تو ای پری کجایی (سرگشته) با صدای علی رستمیان

[audio: https://tarabestan.com/files/music/others/to-ey-pari-esfehani.mp3]

دانلود فایلدانلود تصنیف تو ای پری کجایی (سرگشته) با صدای محمد اصفهانی

همایون خرم

شبی که آواز نی تو شنیدم
چو آهوی تشنه پی تو دویدم
دوان دوان تا لب چشمه رسیدم
نشانه‌ای از نی و نغمه ندیدم


«تو ای پری کجایی؟
که رخ نمی‌نمایی
از آن بهشت پنهان
دری نمی‌گشایی»

من همه جا پی تو گشته‌ام
از مه و مهر نشان گرفته‌ام
بوی تو را ز گل شنیده‌ام
دامن گل از آن گرفته‌ام


«تو ای پری کجایی؟
که رخ نمی‌نمایی
از آن بهشت پنهان
دری نمی‌گشایی»

دل من سرگشته‌ی تو
نفسم آغشته‌ی تو
به باغ رویاها چو گلت بویم
در آب و آیینه چو مهت جویم


«تو ای پری کجایی؟»

در این شب یلدا ز پیت پویم
به خواب و بیداری سخنت گویم


«تو ای پری کجایی؟»

مه و ستاره درد من می‌دانند
که همچو من پی تو سرگردانند
شبی کنار چشمه پیدا شو
میان اشک من چو گل وا شو


«تو ای پری کجایی؟
که رخ نمی‌نمایی
از آن بهشت پنهان
دری نمی‌گشایی»

هوشنگ ابتهاج (سایه)


آهنگساز: همایون خرم
دستگاه: همایون


تصویر همایون خرم از حسین صافی

در ساعت پنج عصر با صدای احمد شاملو

7 نظر »
طربستان:

فدریکو گارسیا لورکا شعر زیر را به عنوان مرثیه‌ای برای «ایگناسیو سانچز مخیاس» سروده است.
ایگناسیو گاوباز و دوست لورکا به شمار می رفت که جان خود را در جریان یک مبارزه گاوبازی از دست داد. این گاوباز مشهور نویسنده هم بود و در زمان خود بسیار فرد محبوبی به شمار می رفت. پس از مرگ ایگناسیو، شاعران بزرگی از جمله میگوئل هرناندز و رافائل آلبرتی در رثای او شعر سرودند اما مرثیه لورکا بدون تردید زیباترین و تاثیرگذارترین آنها است.

لورکا این مرثیه را در چهار بخش سروده است و گویی در هر بخش به یک مرحله از مراحل چهارگانه مواجهه با مصیبت می پردازد. بخش اول واقعیت فیزیکی مرگ را برجسته می کند و قاطعیت و بی رحمی آن را با تکرار عبارت «در ساعت ۵ عصر» یادآوری می کند. ساعتی که ایگناسیو درست در آن زمان درگذشت.

در بخش دوم که با عبارت «نمی‌خواهم ببینمش! / بگو به ماه بیاید / چراکه نمی‌خواهم / خونِ ایگناسیو را بر ماسه‌ها ببینم.» آغاز می شود لورکا در مرحله انکار است و نمی خواهد مرگ دوست عزیزش را بپذیرد. این بخش با تکرار چندین باره «نمی‌خواهم ببینمش» ادامه پیدا می کند و با همین عبارت به پایان می رسد.

در بخش سوم لورکا مرگ دوستش را پذیرفته است و دیگر به جای انکار در جستجوی مرهمی است برای این مصیبت:
می‌خواهم مرا گریه‌ای آموزند، چنان چون رودی / با مِهی لطیف و آبکنارانی ژرف / تا پیکر ایگناسیو را با خود ببرد و از نظر نهان شود

و برای ایگناسیو و روحش آرامش آرزو می کند:
برو، ایگناسیو! / به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور! / بخسب! پرواز کن! بیارام! ــ دریا نیز می‌میرد.

بخش چهارم غم، تلخی و حسرت از دست دادن دوست سایه خود را بر شعر می افکند و لورکا بار دیگر با تکرار عبارت «چرا که تو دیگر مرده‌ای» تاثر شدید خود را نشان می دهد. اما این تاثر و حسرت دیگر برای مرگ ایگناسیو نیست چرا که «دریا نیز می‌میرد».
لورکا این بار غمگین است که دیگر:
نه گاو نرت باز می‌شناسد نه انجیربُن / نه اسبان نه مورچگان خانه‌ات. / نه کودک بازت می‌شناسد نه شب

با وجود این شاعر به دوست از دست رفته اش نوید می دهد که او با شعرش ایگناسیو را ماندگار خواهد کرد:
هیچ کس بازت نمی‌شناسد، نه. اما من تو را می‌سرایم / برای بعدها می‌سرایم چهره‌ی تو را و لطف تو را

این شعر و مرثیه‌ی زیبا را با ترجمه و صدای احمد شاملو بخوانید و بشنوید.

[audio: https://tarabestan.com/files/music/shamlou/saate-panj-asr.mp3]

دانلود «در ساعت ۵ عصر» با صدای احمد شاملودانلود شعر «در ساعت ۵ عصر» با صدای احمد شاملو

ایگناسیو سانچز مخیاس - فدریکو گارسیا لورکا
ایگناسیو سانچز مخیاس – فدریکو گارسیا لورکا

۱- زخم و مرگ

در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچه‌ی سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر

باد با خود برد تکه‌های پنبه را هر سوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار، بذرِ نیکل و بذرِ بلور افشاند
در ساعت پنج عصر.
اینک ستیزِ یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر.
رانی با شاخی مصیبت‌بار
در ساعت پنج عصر.
ناقوس‌های دود و زرنیخ
در ساعت پنج عصر.
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در ساعت پنج عصر.
در هر کنار کوچه، دسته‌های خاموشی
در ساعت پنج عصر.
و گاو نر، تنها دلِ برپای مانده
در ساعت پنج عصر.
چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت پنج عصر.
چون یُد فروپوشید یکسر سطح میدان را
در ساعت پنج عصر.
مرگ در زخم‌های گرم بیضه کرد
در ساعت پنج عصر.
بی‌هیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر.

تابوت چرخداری در حُکمِ بسترش
در ساعت پنج عصر.
نِی‌ها و استخوان‌ها در گوشش می‌نوازند
در ساعت پنج عصر.
تازه گاوِ نر به سویش نعره برمی‌داشت
در ساعت پنج عصر.
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگین‌کمانی بود
در ساعت پنج عصر.
قانقرایا می‌رسید از دور
در ساعت پنج عصر.
بوقِ زنبق در کشاله‌ی سبزِ ران
در ساعت پنج عصر.
زخم‌ها می‌سوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر.
و در هم خُرد کرد انبوهیِ مردم دریچه‌ها و درها را
در ساعت پنج عصر.
در ساعت پنج عصر.
آی، چه موحش پنج عصری بود!
ساعت پنج بود بر تمامی ساعت‌ها!
ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه!

۲- خون منتشر

نمی‌خواهم ببینمش!

بگو به ماه بیاید
چراکه نمی‌خواهم
خونِ ایگناسیو را بر ماسه‌ها ببینم.

نمی‌خواهم ببینمش!

ماهِ چارتاق
نریانِ ابرهای رام
و میدانِ خاکی خیال
با بیدبُنانِ حاشیه‌اش.

نمی‌خواهم ببینمش!

خاطرم در آتش است.
یاسمن‌ها را فراخوانید
با سپیدی کوچک‌شان!

نمی‌خواهم ببینمش!

ماده گاوِ جهان پیر
به زبان غمینش
لیسه بر پوزه‌یی می‌کشید
آلوده‌ی خونی منتشر بر خاک،
و نره گاوانِ «گیساندو»
نیمی مرگ و نیمی سنگ
ماغ کشیدند آن‌سان که دو قرن
خسته از پای کشیدن بر خاک.
نه.

نمی‌خواهم ببینمش!

پله پله بَر می‌شد ایگناسیو
همه‌ی مرگش بر دوش‌.
سپیده‌دمان را می‌جست
و سپیده‌دمان نبود.
چهره‌ی واقعی خود را می‌جست
و مجازش یکسر سرگردان کرد.
جسم زیباییِ خود را می‌جست
رگِ بگشوده‌ی خود را یافت.

نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
من ندارم دلِ فواره‌ی جوشانی را دیدن
که کنون اندک اندک
می‌نشیند از پای
و تواناییِ پروازش
اندک اندک
می‌گریزد از تن.
فورانی که چراغان کرده‌ست از خون
صُفّه‌های زیرین را در میدان
و فروریخته است آن‌گاه
روی مخمل‌ها و چرم گروهی هیجان دوست.
چه کسی برمی‌دارد فریاد
که فرود ارم سر؟

نه! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
آن زمان کاین سان دید
شاخ‌ها را نزدیک
پلک‌ها بر هم نفشرد.
مادران خوف
اما
سر برآوردند
وز دلِ جمع برآمد
به نواهای نهان این آهنگ
سوی ورزوهای لاهوت
پاسدارانِ مهی بی‌رنگ:
در شهر سویل
شهزاده‌ای نبود
که به همسنگیش کند تدبیر،
نه دلی همچنو حقیقتجوی
نه چو شمشیر او یکی شمشیر.
زورِ بازوی حیرت‌آورِ او
شطّ غرنده‌ای ز شیران بود
و به مانند پیکری از سنگ
نقش تدبیر او نمایان بود.
نغمه‌ای اَندُلسی
می‌آراست
هاله‌ای زرین بر گِرد سرش.
خنده‌اش سُنبل رومی بود
و نمک بود
و فراست بود.
ورزابازی بزرگ در میدان
کوه‌نشینی بی‌بدیل در کوهستان.
چه خوشخوی با سنبله‌ها
چه سخت با مهمیز!
چه مهربان با ژاله
چه چشمگیر در هفته‌بازارها،
و با نیزه‌ی نهاییِ ظلمت چه رُعب‌انگیز!

اینک اما اوست
خفته‌ی خوابی نه بیداریش در دنبال
و خزه‌ها و گیاهِ هرز
غنچه‌ی جمجمه‌اش را
به سرانگشتانِ اطمینان
می‌شکوفانند.
و ترانه‌سازِ خونش باز می‌آید
می‌سُراید سرخوش از تالاب‌ها و از چمنزاران
می‌غلتد به طول شاخ‌ها لرزان
در میان میغ بر خود می‌تپد بی‌جان
از هزاران ضربت پاهای ورزوها به خود پیچان
چون زبانی تیره و طولانی و غمناک ـ
تا کنار رودبارانِ ستاره‌ها
باتلاق احتضاری در وجود آید.
آه، دیوارِ سفید اسپانیا!
آه، ورزای سیاهِ رنج!
آه، خونِ سختِ ایگانسیو!
آه، بلبل‌های رگ‌هایش!

نه.
نمی‌خواهم ببینمش!
نیست،
نه جامی
که‌ش نگهدارد
نه پرستویی
که‌ش بنوشد،
یخچه‌ی نوری
که بکاهد التهابش را.
نه سرودی خوش و خرمنی از گل.
نیست
نه بلوری
که‌ش به سیمِ خام درپوشد.

نه!
نمی‌خواهم ببینمش!

۳- این تخته‌بندِ تن

پیشانیِ‌ سختی‌ست سنگ که رؤیاها در آن می‌نالند
بی‌آب‌ مواج و بی سروِ یخ‌زده.
گُرده‌ای‌ست سنگ، تا بار زمان را بکشد
و درختان اشکش را و نوارها و ستاره‌هایش را.

باران‌های تیره‌ای را دیده‌ام من دوان از پی موج‌ها
که بازوان بلند بیخته‌ی خویش برافراشته بودند
تا به سنگ‌پاره‌ی پرتابی‌شان نرانند.

سنگ‌پاره‌ای که اندام‌های‌شان را در هم می‌شکند بی‌آن‌که به خون‌شان آغشته کند.
چراکه سنگ، دانه‌ها و ابرها را گرد می‌آورد
استخوان‌بندی چکاوک‌ها را و گُرگانِ سایه‌روشن را.
اما نه صدا برمی‌آورد، نه بلور و نه آتش،
اگر میدان نباشد. میدان و، تنها، میدان‌های بی‌حصار.

و اینک ایگناسیوی مبارک‌زاد است بر سرِ سنگ.
همین و بس! ـ چه پیش آمده است؟ به چهره‌اش بنگرید:
مرگ به گوگردِ پریده‌رنگش فروپوشیده
رخسارِ مردگاوی مغموم بدو داده است.

کار از کار گذشته است! باران به دهانش می‌بارد،
هوا چون دیوانه‌ای سینه‌اش را گود وانهاده
و عشق، غرقه‌ی اشک‌های برف،
خود را بر قله‌ی گاوچر گرم می‌کند.

چه می‌گویند؟ ـ سکوتی بویناک برآسوده است.
ماییم و، در برابر ما از خویش می‌رود این تخته‌بند تن
که طرح آشکارِ بلبلان را داشت؛
و می‌بینیمش که از حفره‌هایی بی‌انتها پوشیده می‌شود.

چه کسی کفن را مچاله می‌کند؟ آن‌چه می‌گویند راست نیست.
این‌جا نه کسی می‌خواند نه کسی به کُنجی می‌گرید
نه مهمیزی زده می‌شود نه ماری وحشت‌زده می‌گریزد.

این‌جا دیگر خواستار چیزی نیستم جز چشمانی به فراخی گشوده
برای تماشای این تخته‌بند تن که امکان آرامیدنش نیست.
این‌جا خواهانِ دیدار مردانی هستم که آوازی سخت دارند.
مردانی که هَیون را رام می‌کنند و بر رودخانه‌ها ظفر می‌یابند.
مردانی که استخوان‌هاشان به صدا درمی‌آید
و با دهان پُر از خورشید و چخماق می‌خوانند.

خواستارِ دیدار آنانم من، این‌جا رو در روی سنگ،
در برابر این پیکری که عنان گسسته است.
می‌خواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست
این ناخدا را که به مرگ پیوسته است.

می‌خواهم مرا گریه‌ای آموزند، چنان چون رودی
با مهی لطیف و آبکنارانی ژرف
تا پیکر ایگناسیو را با خود ببرد و از نظر پنهان شود
بی آن‌که نفسِ مضاعف ورزوان را بازشنود.

تا از نظر پنهان شود در میدانچه‌ی مدوّر ماه
که با همه خُردی
جانور محزون بی‌حرکتی باز می‌نماید.
تا از نظر پنهان شود در شبِ محروم از سرودِ ماهی‌ها
و در خارزارانِ سپیدِ دودِ منجمد.

نمی‌خواهم چهره‌اش را به دستمالی فروپوشند
تا به مرگی که در اوست خو کند.
برو، ایگناسیو! به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور!
بخسب! پرواز کن! بیارام! ـ دریا نیز می‌میرد.

۴- غایب از نظر

نه گاو نرت باز می‌شناسد نه انجیربُن
نه اسبان نه مورچه‌گان خانه‌ات.
نه کودک بازت می‌شناسد نه شب
چراکه تو دیگر مُرده‌ای.

نه صُلب سنگ بازت می‌شناسد
نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه می‌شوی.
حتا خاطره‌ی خاموش تو نیز دیگر بازت نمی‌شناسد
چراکه تو دیگر مُرده‌ای.

چراکه تو دیگر مُرده‌ای
همچون تمامی مرده‌گان زمین.
همچون همه آن مرده‌گان که فراموش می‌شوند
زیر پشته‌ای از آتشزنه‌های خاموش.

هیچ‌کس بازت نمی‌شناسد، نه. اما من تو را می‌سرایم
برای بعدها می‌سرایم چهره‌ی تو را لطف تو را
کمالِ پخته‌گیِ معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و طعمِ دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخوییِ تو بود.

زادنش به دیر خواهد انجامید ـ خود اگر زاده تواند شد ـ
آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث.
نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که می‌مویند
و نسیمی اندوهگن را که به زیتون‌زاران می‌گذرد به خاطر می‌آورم.

فدریکو گارسیا لورکا

ترجمه و صدای: احمد شاملو


عنوان اصلی شعر:
Llanto por Ignacio Sanchez Mejias
مرثیه ای برای ایگناسیو سانچز مخیاس

ترجمه انگلیسی شعر
تحلیل این شعر به قلم شلی راکول (به زبان انگلیسی)

ای چشم توام پیمانه، همسنگ دوصد خمخانه

27 نظر »
شاید توضیحی غیرضروری باشد. اما دلیل همنشینی تصنیف «تنها تو بمان» با صدای پریسا و تصنیف «سرمستان» با صدای علیرضا افتخاری این است که تصنیف سرمستان از روی ملودی تصنیف تنها تو بمان ساخته شده است.
[audio: https://tarabestan.com/files/music/parissa/tanha-to-beman.mp3]

دریافت تصنیف تنها تو بماندانلود تصنیف تنها تو بمان با صدای پریسا

[audio: https://tarabestan.com/files/music/eftekhari/sarmastan.mp3]

دانلود تصنیف سرمستاندانلود تصنیف سرمستان با صدای علیرضا افتخاری

ای چشم توام پیمانه، همسنگ دوصد خمخانه
همه شور عشق و مستی‌ام از یک نگاه تو

از هر دو جهان بیگانه، شد خانه‌ی دل میخانه
چو تویی کنارم، غم ندارم، در پناه تو
با تو دنیا، باغ رویا

در چشم تو صد میکده مِی می‌بینم
سرمستی دل با نگهی می‌جویم
در آینه جز نقش تو کِی می بینم
کِی جز ره مهر تو رهی می‌پویم

ای چشم توام پیمانه، همسنگ دوصد خمخانه
همه شور عشق و مستی‌ام از یک نگاه تو
با تو دنیا، باغ رویا

عشق تو پناهم، غیر از تو نخواهم
ای راحت جان من، شوق دو جهان من
با تو بود دنیا، باغ رویا

بی تو همه دردم، چون آتش سردم
ای مایه‌ی جوش من، ای از تو خروش من
با تو بود دنیا، باغ رویا

ای شوق مستی من از تو، با من تنها تو بمان
راز دل قصه‌ی غم بشنو، سوز جان را بنشان

ای شور هستی من از تو، با من تنها تو بمان
راز دل از سخنم بشنو، سوز جان را بنشان

ای چشم توام پیمانه، همسنگ دوصد خمخانه
همه شور عشق و مستی‌ام از یک نگاه تو

از هر دو جهان بیگانه، شد خانه‌ی دل میخانه
چو تویی کنارم، غم ندارم، در پناه تو
با تو دنیا، باغ رویا

صدا:‌ پریسا

آهنگساز: عباس خوشدل
ترانه سرا: ؟


ای ساقی ما سرمستان، جامی بده جانم بستان
ز همه گریزان، ناله خیزان، بر تو رو کردم

ای شاهد بزم آرایم، با دیده‌ی خونبار آیم
همه شب به یادت، باده‌ی غم در سبو کردم

یارب، یارا
دریاب ما را

چون آتش عشق تو به جان دارد دل
صد شعله شرر خود به زبان دارد دل

آه سحری، سوز دلی، سودایی
شوق نگهت در دو جهان دارد دل

ای ساقی ما سرمستان، جامی بده جانم بستان
ز همه گریزان، ناله خیزان، بر تو رو کردم

ای شاهد بزم آرایم، با دیده‌ی خونبار آیم
همه شب به یادت، باده‌ی غم در سبو کردم

یارب، یارا
دریاب ما را

بنگر به نیازم، بر سوز و گدازم
ای راز و نیاز من، ای عطر نماز من
در بر نشان ما را، یارا

ای هم نفس من، بشکن قفس من
امید رهاییها، پیوند جداییها
در بر نشان ما را، یارا

سودای شعله شدن، سر زد تا از خاکستر من
می ریزد دست جنون، هر دم باده در ساغر من

ای ساقی ما سرمستان، جامی بده جانم بستان
ز همه گریزان، ناله خیزان، بر تو رو کردم

ای شاهد بزم آرایم، با دیده خونبار آیم
همه شب به یادت، باده غم در سبو کردم
یارب، یارا
دریاب ما را

صدا: علیرضا افتخاری

آلبوم:‌ سرمستان
شاعر: ؟

شاهد مرگ غم انگيز بهارم چه کنم؟

9 نظر »
امروز ۹ فروردین ۱۳۹۱ هشتمین سال درگذشت سید حسن حسینی است. درست یک روز پیش از مرگ سید حسن حسینی شعر زیر در وبلاگی که گفته می شد متعلق به او بود بازنشر شد. وبلاگی که هرگز به‎روز نخواهد شد و متاسفانه دیگر در دسترس هم نیست.

سید حسن حسینی

شاهد مرگ غم انگيز بهارم چه کنم؟
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم؟

نيست از هيچ طرف راه برون شد ز شبم
زلف افشان تو گرديده حصارم چه کنم؟

از ازل ايل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته‎ی اين ايل و تبارم چه کنم؟

من کزين فاصله غارت شده‎ی چشم تو ام
چون به ديدار تو افتد سر و کارم چه کنم؟

يک به يک با مژه‎هايت دل من مشغول است
ميله‎های قفسم را نشمارم چه کنم؟

سید حسن حسینی

از غم خبری نبود اگر عشق نبود

3 نظر »
[audio: https://tarabestan.com/files/music/recital/agar-eshgh-nabud.mp3]

دریافت فایلدانلود شعرخوانی

از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟

بی‌رنگ‌تر از نقطه‌ی موهومی بود
این دایره‌ی کبود، اگر عشق نبود

از آینه‌ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟

در سینه‌ی هر سنگ، دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟

بی‌عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی‌گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟

قیصر امین پور

دریا شده است خواهر و من هم برادرش

8 نظر »
[audio: https://tarabestan.com/files/music/poem/darya-bahmani.mp3]

دریافت شعر دریادانلود شعر دریا با صدای محمدعلی بهمنی

دریا شده‌ست خواهر و من هم برادرش
شاعرتر از همیشه نشستم برابرش

خواهر سلام! با غزلی نیمه آمدم
تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش

می‌خواهم اعتراف کنم هر غزل که ما
با هم سروده‌ایم جهان کرده از برش

خواهر زمان، زمان برادرکشی‌ست باز‌
شاید به گوشها نرسد بیت آخرش‌

با خود ببر مرا که نپوسد در این سکون
شعری که دوست داشتی از خود رهاترش

دریا سکوت کرده و من حرف می‌زنم
حس می‌کنم که راه نبردم به باورش

دریا منم! هم او که به تعداد موجهات
با هر غروب خورده بر این صخره‌ها سرش

هم او که دل زده‌ست به اعماق و کوسه‌ها
خون می‌خورند از رگ در خون شناورش

دریا سکوت کرده و من بغض کرده‌ام
بغض برادرانه‌ای از قهر خواهرش

شعر و صدا:

محمد علی بهمنی

خضر هم از شکن زلف تو در گمراهی است

6 نظر »

خضر هم از شکن زلف تو در گمراهی است

بعد از این زخم و عطش رهزن مرگ آگاهی است

در نماز همه حتی من من بی او نیست

به صنم صور و بی قبله ثمن نیکو نیست

بعد از این نکته‎ی زاهد به قلندر گیرند

زمره‎ی مدرسه در میکده لنگر گیرند

بعد از این خرقه‎ی صوفی به خرابات آرند

شطح و طامات به بازار خرافات آرند

بعد از این زخم در آدینه شگون خواهد بود

شنبه تا شنبه وضویی است به خون خواهد بود

مستحب است در آیینه جراحت دیدن

بهر اخیار ز اغیار صراحت دیدن

بعد از این موجب اشک است تماشا هشدار

از پس پرده‎ی اشک است تماشا هشدار

بعد از این زخم و عطش رهزن مرگ آگاهی است

خضر هم از شکن زلف تو در گمراهی است

«من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم

چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم»

بعد از این از من و دل رنگ ملامت برخاست

تقیه از تیغ تو تا صبح قیامت برخاست

بعد از این سجده به گل، غسل به می خواهم کرد

ذکر تسبیح و دعا با دف و نی خواهم کرد

پایکوبان سر بی تن به حرم خواهم برد

رکعتی سجده‎ی بی من، به صنم خواهم برد

دست افشان دل مسکین به دعا خواهم سوخت

تا سپندی به سر کوی شما خواهم سوخت

هله خیزید که ما بر سر بازار شویم

دگر از مسجد و از مدرسه بیزار شویم

نه کلیساست نه کعبه نه کنشت است اینجا

فهم پیمانه حدیث سر و خشت است اینجا

من چه دانم که بود خواجه مسلمان یا نیست

در احد هر که ز احمد نبود سفیانی است

هله خیزید که ما راه قلندر گیریم

زمره از مدرسه در میکده لنگر گیریم

در حرم آتشی از ناله‎ی نی اندازیم

یا شبی صومعه را در خم می اندازیم

خیز تا نیم شبی دامن دولت گیریم

رهروانیم چرا چله‎ی عزلت گیریم؟

شوق پیش سبق از ذوق پشیمانی برد

باز پای آبله از پینه‎ی پیشانی برد

زاهدا شرمی از آن چشم شراب آلوده

پیش کوثر بهل این آب تراب آلوده

راهرو گر خضر است ابن سبیل است اینجا

دو دماغی برسان باده سبیل است اینجا

زاهدا نخوت این دلق مزور تا کی؟

ای خُمار در خَمار مکدر تا کی؟

چون گل از آب گرفتند که را پست افتاد؟

خواجه هفتاد بهار است که در شصت افتاد

خواجه هفتاد بهار است حنا می‏بندد

به نسیم گلی احرام منا می‏بندد

ای خوش آن غنچه که در باغ سنانش گیرند

حیف رمحی که بتابند و کمانش گیرند

ملح یک عربده از شور جهانی خوشتر

عرصه ننگ است کلوخی ز کمانی خوشتر

خواجه گر سایه‎ی دولت به گمان خواهد زد

پنبه‎ی ریش بدین کهنه کمان خواهد زد

ای جوانان چمن فرصت بالیدن نیست

وهم این یک دو نفس جز پی نالیدن نیست

به زبان گل و مل نامیه خون می‏گرید

گوش اگر می‏شنود صبر و سکون می‏گرید

واحه از ولوله وادی ز سخن خامش نیست

چشمه از غلغله یک چشم زدن خامش نیست

نه ز گل بود و نه از غنچه سراغی در باغ

غم دهانی بدرید از سر داغی در باغ

غنچه لعلی است ز خون رسته که بنمودندش

گل دهانی است به خون شسته که بگشودندش

به زبانی که زبان بند شود هوش آنجا

ده زبان است عجب سوسن خاموش آنجا

گر نه گنگید و نه گیجید و به غش آلوده

جوش نطق است در این آب عطش آلوده

بشنوید این دژ جادو تهی از رازی نیست

هر کجا نیست دهان خالی از آوازی نیست

ای بسا مست که از شرب عدم آسوده است

وی بسا نطق که از ذهن کلام آسوده است

ای جوانان چمن مشغله خون باید داشت

بعد از این مشغله‎ی اهل جنون باید داشت

عقل با واهمه آغشته و فهم آلوده است

و اگر اینجا سخنم بیهده وهم آلوده است

یک نمک مرهم و صد لاله جراحت دارم

بی نمک نیست اگر شور صراحت دارم

ای جوانان چمن روح بهاران بگذشت

چشمه‎ی ابر سترون شد و باران بگذشت

خشک‎رود است در این مزرعه جیحون زین پس

خشکسال است هلا تا چه کند خون زین پس

قحط آب است تو از آب چه می‏دانی هان؟

از گدار و تک و پایاب چه می‏دانی هان؟

قحط آب است تو از قحط چه می‏فهمی؟ هیچ!

از تموز و عطش رهط چه می‏فهمی؟ هیچ!

گرنه بر مرکب سودا و جنون خواهی رفت

قحط آب است در این بادیه چون خواهی رفت

هله منشین که سواران تف این سان رفتند

تا پدید است یلان صف به صف این‎سان رفتند

درد دین را نه به ما سیل هرات آورده است

این علم را عطش شط فرات آورده است

خواب دیدم که شب این بنگره طی خواهد کرد

پاره‎ی سرخ کسی بر سر نی خواهد کرد

پیک صبحیم اگر غنچه اگر گل در باغ

قحط آب است ببندیم ز خون مل در باغ

پیک صبحم چو گل حربه‎ی عریان داریم

وی بسا دشنه که در چاک گریبان داریم

آستینها چو نیام است و ید بیضا تیغ

در شب تیه شود معجز موساها تیغ

خشت بالین مسیحا پی آسودن نیست

بعد از این هستی مردانه پی بودن نیست

باز یک هاله مه از هرم تب آماسیده است

یک افق لاشه‎ی مسموم شب آماسیده است

جوش تبخاله و پای آبله‎ی اخترهاست

بویناک است هوا از نفس اژدرهاست

چاک چاک است دل مرده‎ی صحرا در باد

بوی خون می‏چکد از کرده‎ی صحرا در باد

پیشه در یورش ناسور عفونت خسته است

رفتن از قافله از جاده سکونت خسته است

رشته‎ی رود روان پشت به دریا دارد

چشمه‎ی سلسله در سلسله در پا دارد

جام دریای دل از دست سبو لغزیده است

قبله زان سو که نماز است فرو لغزیده است

فارغ از مصر در آیینه و غربت چون ماه

یوسف اشتر مستند عزیزان در چاه

گفتم ای شب پدرم گفت که شب ماتم نیست

یله کن شتر به بازار تو را زعالم نیست

گفتم این تب پدرم گفت مکاهش جاوید

شیر و نیزار به کار است ببین در خورشید

گفتم: آتش، پدرم گفت مجوی از شب‎تاب

کم بوزینه و سرما به دروگر مشتاب

گفتم: آئین، پدرم گفت: که با آیینه است

گفتم این دل، پدرم گفت: اگر بی‎کینه است

گفتم: ایمان، پدرم گفت: که باور باقی است

بنگردان دل و هشدار که اختر باقی است

گفتم: انسان، پدرم گفت: که نسیانش کشت

این همان مرغ بهشتی است که عصیانش کشت

گفتم: آبا، پدرم گفت: ملاک آینده است

بعد از این حرمت اینجاست اگر پاینده است

گفتم: ابنا، پدرم گفت: بر آباشان گیر

کام و ناکام به میزان مهاباشان گیر

گفتم: آفت، پدرم گفت: دلیری با اوست

گفتم: آهو، پدرم گفت: که شیری آهوست

گفتم: اقران، پدرم گفت: کریمان بهتر

گفتم: اعوان، پدرم گفت: عزیمان بهتر

گفتم: اسما، پدرم گفت: که در اثنا بین

شو در این آینه هم صورت و هم معنا بین

تب و شب بین که به یک جام عجین افتاده است

وز تعب لرزه در اندام زمین افتاده است

تب و شب صورت و معناست در اثنا آنک

ظاهر با هر اسمی است از اسما آنک

علی معلم دامغانی

مشهد- خرداد 1369

خبر به دورترین نقطه جهان برسد

16 نظر »

خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد
نخواست او به من خسته ـ بی‌گمان ـ برسد

شکنجه بیشتر از این‌؟ که پیش چشم خودت‌
کسی که سهم تو باشد، به دیگران برسد

چه می‌کنی‌؟ اگر او را که خواستی یک عمر
به راحتی کسی از راه ناگهان برسد…

رها کنی‌، برود، از دلت جدا باشد
به آن‌که دوست‌تَرَش داشته‌، به آن برسد

رها کنی‌، بروند و دو تا پرنده شوند
خبر به دورترین نقطه‌ی جهان برسد

گلایه‌ای نکنی‌، بغض خویش را بخوری‌
که هق‌هق تو مبادا به گوششان برسد

خدا کند که‌… نه‌! نفرین نمی‌کنم‌، نکند
به او، که عاشق او بوده‌ام‌، زیان برسد

خدا کند فقط این عشق از سرم برود
خدا کند که فقط زود آن زمان برسد

نجمه زارع

شاعر معاصر که در سال 1384 و در سن 23 سالگی درگذشت.

بس کن تو ورنه خاک وطن بر سرت کنند

14 نظر »
می گویند فریدون توللی قصیده زیر را در سالهای پس از کودتای 28 مرداد و در دهه چهل که از فعالیتهای سیاسی و اجتماعی مایوس شده بود سروده است. این شعر با عنوان «اندرز سوختگان» در کتاب «بازگشت»‌ منتشر شده است.

ترسم ز فرط شعبده چندان خرت کنند

تا داستان عشق وطن باورت کنند

من رفتم از چنین ره و دیدم سزای خویش

بس کن تو ورنه خاک وطن بر سرت کنند

گیرم ز دست چون تو نخیزد خیانتی

خدمت مکن که رنجه به صد کیفرت کنند

گر وا کند حصار «قزل قلعه» لب به گفت

گوید چه پیش چشم تو با همسرت کنند

بر زنده باد گفتن این خلق خوش گریز

دل بر منه که یک تنه در سنگرت کنند

پتک اوفتاده در کف ضحاک و این گروه

خواهان که باز کاوه‌ی آهنگرت کنند

ایران همیشه دوزخ ارباب غیرت است

آتش منه به سینه که خاکسترت کنند

 چون گوژگشت آینه، تصویر بر خطاست

تاریخ نیست، این که مدام از برت کنند

زنجیر عدل خسرو و آن خر که شکوه کرد

آورده اند تا به حقیقت خرت کنند

زآن پادشه به خون کسان تشنه تر نبود

لیک این به کس مگو که ز خس کمترت کنند

نخوت فروش تخت جم ای بی هنر مباش

تا خود علاج فقر جنون پرورت کنند

فخرت بود به کورش و دستت چو اردشیر

دایم دراز تا کمکی دیگرت کنند

لاف از قضیب عاریه کم زن، که وقت کار

شرم آید ار به حجله بخت اندرت کنند

در آن وطن که قدرت بیگانه حاکم است

رو خار ره مشو که چو گل پرپرت کنند

عیار باش و دزد و زمین خوار و زن بمزد

تا برتر از سپهبد و سرلشکرت کنند

تلقین قول سعدی فرزانه حیلتی ست

تا جاودانه بسته‌ آن شش درت کنند

«نابرده رنج گنج میسر شود» عزیز

رو دیده باز کن که چه در کشورت کنند

بازار غارت است تو نیز ای پسر مخسب

گویی بزن که فارغ ازین چنبرت کنند

ور ز آن که خود غرور تو بر فضل و دانش است

حاشا که اعتنا به چنین گوهرت کنند

من آزموده ام ره تقوا به رنج عمر

زین راه کج مرو که سیه اخترت کنند

رو قهرمان وزنه شو ار کامت آرزوست

تا خار چشم مردم دانشورت کنند

در خایه مالی ای دل غافل حکایتی است

گر یادگیری از همگان برترت کنند

القصه ای رفیق سیه بخت ساده لوح

راهی بزن که سجده به سیم و زرت کنند

مام وطن به دامن بیگانه خفته مست

دل بدگمان مکن که چه با مادرت کنند

فریدون توللی

صفحه 3 از 812345...قبلی »
Simplified Theme by Nokia Theme transform by TowFriend | Powered by Wordpress | Aviva Web Directory
XHTML CSS RSS