Nov 04
پیرزن و سلطان سنجر (برای تصویر بزرگتر کلیک کنید)
کای ملک آزرم تو کم دیدهام
وز تو همه ساله ستم دیدهام
شحنه ی مست آمده در کوی من
بی گنه از خانه به رویم کشید
شحنه بود مست که آن خون کند
پیره زنان را به جنایت برند
آنکه درین ظلم نظر داشته است
ستر من و عدل تو برداشته است
هیچ نماند از من و از روح من
با تو رود روز شمار این شمار
از تو به ما بین که چه خواری رسد
بگذر از این غارت ابخاز نیست
شاه نهای چون که تباهی کنی
تا همه سر بر خط فرمان نهند
دوستیش در دل و در جان نهند
خرمن دهقان ز تو بی دانه شد
پیرزنان را به سخن شاد دار
و این سخن از پیرزنی یاد دار:
رسم ضعیفان به تو نازش بود
|
نظامی گنجوی
مخزن الاسرار – داستان پیر زن با سلطان سنجر (گزینه)
منبع نگارگری: British Library
با تشکر از ستوده برای معرفی نگارگری
Aug 21
اذان
موذن زاده اردبیلی: در گوشه روح الارواح، دستگاه بیات ترک
[audio: https://tarabestan.com/files/music/others/azan-moazzenzadeh.mp3]
دانلود اذان موذن زاده اردبیلی
ربنا
شجریان: در گوشه عراق، دستگاه شور
[audio: https://tarabestan.com/files/music/shajarian/rabbana.mp3]
دانلود ربنای شجریان
مناجات (مولوی)
شجریان: در دستگاه افشاری (این دهان بستی دهانی باز شد)
[audio: https://tarabestan.com/files/music/shajarian/in-dahan.mp3]
دانلود مثنوی این دهان بسستی با صدای شجریان
Aug 04
[audio: https://tarabestan.com/files/music/shajarian/sham-o-parvaneh.mp3]
دانلود تصنیف شمع و پروانه با صدای شجریان
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟
چو شیرینی از من بدر میرود
چو فرهادم آتش به سر میرود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استادهام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
همه شب در این گفت و گو بود شمع
به دیدار او وقت اصحاب، جمع
نرفته ز شب همچنان بهرهای
که ناگه بکشتش پری چهرهای
همی گفت و میرفت دودش به سر
همین بود پایان عشق، ای پسر
ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی از سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل الحمدلله که مقبول اوست
چو سعدی فرو شوی دست از غرض
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
وگر میروی تن به توفان سپار
|
سعدی
بوستان » باب سوم در عشق و مستی و شور
خواننده: شجریان
آلبوم: بهار دلکش
دستگاه: شور
خوشنویس: محمد رضا رحیمی
Feb 13
پیرمردی مفلس و برگشته بخت
روزگاری داشت نا هموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقرو هم تیمار بود
این دوا می خواستی آن یک پزشک
این غذایش آه بودی آن سرشک
این عسل می خواست آن یک شوربا
این لحافش پاره بود آن یک قبا
روزها می رفت بر بازارو کوی
نان طلب می کردو می بردآبروی
دست بر هر خودپرستی می گشود
تا پشیزی بر پشیزی می فزود
هر امیری را روان می شد ز پی
تا مگر پیراهنی بخشد بوی
شب بسوی خانه می آمد زبون
قالب از نیرو تهی دل پرز خون
روز سایل بود و شب بیمار دار
روز از مردم شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیزو نه درم
از دری می رفت حیران بر دری
رهنورد اما نه پایی نه سری
ناشمرده برزن و کویی نماند
دیگرش پای تکاپویی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی اسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم فقیر
شد روان و گفت کای حی قدیر
گر تو پیش آری به فضل خویش دست
برگشایی هر گره کایام بست
چون کنم یا رب در این فصل شتا
من علیل و کودکانم ناشتا
می خرید این گندم ار یکجای کس
هم عسل زان می خریدم هم عدس
آن عدس در شور با می ریختم
وان عسل با آب می آمیختم
درد اگر باشد یکی دارو یکی است
جان فدای آنکه درد او یکیست
بس گره بگشوده ای از هر قبیل
این گره را نیز بگشای ای جلیل
این دعا می کرد و می پیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا نگاه
دید گفتارش فساد انگیخته
وان گره بگشوده گندم ریخته
بانگ برزد کای خدای دادگر
چون تو دانایی نمی داند مگر
سال ها نرد خدایی باختی
این گره را زان گره نشناختی
این چه کار است ای خدای شهرو ده
فرق ها بود این گره را زان گره
چون نمی بیند چو تو بیننده ای؟
کاین گره را بگشاید بنده ای
تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را
هرچه در غربال دیدی بیختی
هم عسل ،هم شوربا را ریختی
من ترا کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره را بگشای و گندم را بریز
ابلهی کردم که گفتم ای خدای
گر توانی این گره را بگشای
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود
من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی آن هم غلط
الغرض برگشت مسکین دردناک
تا مگر بر چیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت ای رب ودود
من چه دانستم ترا حکمت چه بود
هر بلایی کز تو آید رحمتی است
هر که را فقری دهی آن دولتی است
تو بسی زاندیشه برتر بوده ای
هر چه فرمان است خود فرموده ای
زان به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم سر انجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمی دانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان
تا ترا دانم پناه بی کسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست
تا بداند کانچه دارد زان توست
زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را
اندر این پستی قضایم زان فکند
تا ترا جویم، ترا خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز
گرچه روز و شب در حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی ای خدای ذوالجلال
بر در دونان چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی ای خدای
گندمم را ریختی تا زر دهی
رشته ام بردی که تا گوهر دهی
در تو پروین نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمی افتد ز جوش
پروین اعتصامی
شاهد:
چو ایزد ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگری
Feb 09
بیدار کردن ابلیس معاویه را کی خیز وقت نمازست و باز جواب گفتن ابلیس معاویه را
گفت ما اول فرشته بودهایم
راه طاعت را بجان پیمودهایم
پیشه ی اول کجا از دل رود؟
مهر اول کی ز دل بیرون شود؟
در سفر گر روم بینی یا ختن
از دل تو کی رود حب الوطن؟
ما هم از مستان این می بودهایم
ناف ما بر مهر او ببریدهاند
عشق او در جان ما کاریدهاند
روز نیکو دیدهایم از روزگار
آب رحمت خوردهایم اندر بهار
نی که ما را دست فضلش کاشته است
از عدم ما را نه او بر داشته است
ای بسا کز وی نوازش دیدهایم
بر سر ما دست رحمت مینهاد
چشمههای لطف از ما میگشاد
وقت طفلیام که بودم شیرجو
گاهوارم را کی جنبانید؟ او
از کی خوردم شیر غیر شیر او
خوی کان با شیر رفت اندر وجود
کی توان آن را ز مردم واگشود
اصل نقدش داد و لطف و بخشش است
قهر بر وی چون غباری از غش است
از برای لطف عالم را بساخت
فرقت از قهرش اگر آبستن است
بهر قدر وصل او دانستن است
تا دهد جان را فراقش گوشمال
گفت پیغامبر که حق فرموده است
قصد من از خلق احسان بوده است
چند روزی که ز پیشم رانده است
چشم من در روی خوبش مانده است
کز چنان رویی چنین قهر ای عجب
من سبب را ننگرم کان حادث است
زانک حادث حادثی را باعث است
هرچه آن حادث دو پاره میکنم
ترک سجده از حسد گیرم که بود
آن حسد از عشق خیزد نه از جحود
هر حسد از دوستی خیزد یقین
که شود با دوست غیری همنشین
همچو شرط عطسه گفتن دیر زی
چونک بر نطعش جز این بازی نبود
گفت بازی کن چه دانم در فزود
آن یکی بازی که بد من باختم
چون رهاند خویشتن را ای سره
هیچ کس در شش جهت از ششدره
جزو شش از کل شش چون وا رهد
خاصه که بی چون مرورا کژ نهد
هر که در شش او درون آتش است
اوش برهاند که خلاق شش است
خود اگر کفر است و گر ایمان او
|
مولوی
مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش 66
Jan 28
در کنار دجله سلطان با یزید
بود تنها فارغ از خیل مرید
ناگه آوازی زعرش کبریا
خورد بر گوشش که ای اهل ریا
آنچه داری در میان کهنه دلق
میل آن داری که بنمایم به خلق ؟
تا خلایق قصد آزارت کنند
سنگ باران بر سر دارت کنند ؟
گفت یا رب میل آن داری توهم
شمه ای از رحمتت سازم رقم ؟
تا که خلقانت پرستش کم کنند
از نماز وروزه وحج رم کنند ؟
پس ندا آمد زوحی ذوالمنن
نی زما ونی زتو رو دم مزن!
عطار نیشابوری
Jan 09
[audio: https://tarabestan.com/files/music/poem/neynameh.mp3]
دانلود مثنوی نی نامه با صدای قیصر امین پور
خوشا از دل نم اشکی فشاندن
خوشا زان عشقبازان یاد کردن
خوشا از نی، خوشا از سر سرودن
خوشا نی نامه ای دیگر سرودن
بگو از سر بگیرد، دلنشین است
نوای نی، نوای بی نوایی است
هوای ناله هایش، نینوایی است
قلم، تصویر جانگاهی است از نی
علم، تمثیل کوتاهی است از نی
خدا چون دست بر لوح و قلم زد
دل نی ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پر سوز
چه رفت آن روز در اندیشه ی نی
که اینسان شد پریشان بیشه ی نی؟
چو مجنون در هوای نی سواری
پر از عشق نیستان سینه ی او
هوای آن نیستان در سر اوست
دلش را با غریبی، آشنایی است
به هم اعضای او وصل از جدایی است
سرش بر نی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گردید، گه دال
ره نی پیچ و خم بسیار دارد
نوایش زیر و بم بسیار دارد
سری بر نیزه ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل
چگونه پا ز گل بر دارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟
گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر، باری از دل بود بر نی
چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی، نوای عشق سر داد
به روی نیزه و شیرین زبانی!
اگر نی پرده ای دیگر بخواند
سزد گر چشم ها در خون نشیند
چو دریا را به روی نیزه بیند
شگفتا بی سر و سامانی عشق!
به روی نیزه سرگردانی عشق!
ز دست عشق عالم در هیاهوست
|
قیصر امین پور
منبع فایل صوتی: +