داستان پیر زن با سلطان سنجر درمورد ستمکاری او

9 نظر »
نگاره پیرزن و سلطان سنجر

پیرزن و سلطان سنجر (برای تصویر بزرگتر کلیک کنید)

پیرزنی را ستمی درگرفت

دست زد و دامن سنجر گرفت

کای ملک آزرم تو کم دیده‌ام

وز تو همه ساله ستم دیده‌ام

شحنه ی مست آمده در کوی من

زد لگدی چند فرا روی من

بی گنه از خانه به رویم کشید

موی کشان بر سر کویم کشید

در ستم آباد زبانم نهاد

مهر ستم بر در خانم نهاد

شحنه بود مست که آن خون کند

عربده با پیرزنی چون کند

رطل زنان دخل ولایت برند

پیره زنان را به جنایت برند

آنکه درین ظلم نظر داشته است

ستر من و عدل تو برداشته است

کوفته شد سینه ی مجروح من

هیچ نماند از من و از روح من

گر ندهی داد من ای شهریار

با تو رود روز شمار این شمار

داوری و داد نمی‌بینمت

وز ستم آزاد نمی‌بینمت

از ملکان قوت و یاری رسد

از تو به ما بین که چه خواری رسد

مال یتیمان ستدن ساز نیست

بگذر از این غارت ابخاز نیست

بنده‌ای و دعوی شاهی کنی

شاه نه‌ای چون که تباهی کنی

شاه که ترتیب ولایت کند

حکم رعیت به رعایت کند

تا همه سر بر خط فرمان نهند

دوستیش در دل و در جان نهند

مسکن شهری ز تو ویرانه شد

خرمن دهقان ز تو بی دانه شد

ز آمدن مرگ شماری بکن

میرسدت دست حصاری بکن

پیرزنان را به سخن شاد دار

و این سخن از پیرزنی یاد دار:

«دست بدار از سر بیچارگان

تا نخوری پاسخ غمخوارگان»

فتح جهان را تو کلید آمدی

نز پی بیداد پدید آمدی

رسم ضعیفان به تو نازش بود

رسم تو باید که نوازش بود

خیز نظامی ز حد افزون گری

بر دل خوناب شده خون گری


نظامی گنجوی

مخزن الاسرار – داستان پیر زن با سلطان سنجر (گزینه)


منبع نگارگری: British Library
با تشکر از ستوده برای معرفی نگارگری

رمضانیه

4 نظر »

اذان
موذن زاده اردبیلی: در گوشه روح الارواح، دستگاه بیات ترک
[audio: https://tarabestan.com/files/music/others/azan-moazzenzadeh.mp3]

دانلود فایلدانلود اذان موذن زاده اردبیلی



ربنا

شجریان: در گوشه عراق، دستگاه شور
[audio: https://tarabestan.com/files/music/shajarian/rabbana.mp3]

دانلود فایلدانلود ربنای شجریان


مناجات (مولوی)
شجریان: در دستگاه افشاری (این دهان بستی دهانی باز شد)
[audio: https://tarabestan.com/files/music/shajarian/in-dahan.mp3]

دانلود فایلدانلود مثنوی این دهان بسستی با صدای شجریان

شبی یاد دارم که چشمم نخفت

1 نظر »
[audio: https://tarabestan.com/files/music/shajarian/sham-o-parvaneh.mp3]

دانلود فایلدانلود تصنیف شمع و پروانه با صدای شجریان

شبی یاد دارم که چشمم نخفت

شنیدم که پروانه با شمع گفت

که من عاشقم گر بسوزم رواست

تو را گریه و سوز باری چراست؟

بگفت ای هوادار مسکین من

برفت انگبین یار شیرین من

چو شیرینی از من بدر می‌رود

چو فرهادم آتش به سر می‌رود

همی گفت و هر لحظه سیلاب درد

فرو می‌دویدش به رخسار زرد

که ای مدعی عشق کار تو نیست

که نه صبر داری نه یارای ایست

تو بگریزی از پیش یک شعله خام

من استاده‌ام تا بسوزم تمام

تو را آتش عشق اگر پر بسوخت

مرا بین که از پای تا سر بسوخت

همه شب در این گفت و گو بود شمع

به دیدار او وقت اصحاب، جمع

نرفته ز شب همچنان بهره‌ای

که ناگه بکشتش پری چهره‌ای

همی گفت و می‌رفت دودش به سر

همین بود پایان عشق، ای پسر

ره این است اگر خواهی آموختن

به کشتن فرج یابی از سوختن

مکن گریه بر گور مقتول دوست

قل الحمدلله که مقبول اوست

اگر عاشقی سر مشوی از مرض

چو سعدی فرو شوی دست از غرض

فدایی ندارد ز مقصود چنگ

وگر بر سرش تیر بارند و سنگ

به دریا مرو گفتمت زینهار

وگر می‌روی تن به توفان سپار

سعدی

بوستان » باب سوم در عشق و مستی و شور


خواننده: شجریان
آلبوم: بهار دلکش
دستگاه: شور

 

خوشنویس: محمد رضا رحیمی

هر بلایی کز تو آید رحمتی است

3 نظر »

پیرمردی مفلس و برگشته بخت
روزگاری داشت نا هموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقرو هم تیمار بود
این دوا می خواستی آن یک پزشک
این غذایش آه بودی آن سرشک
این عسل می خواست آن یک شوربا
این لحافش پاره بود آن یک قبا
روزها می رفت بر بازارو کوی
نان طلب می کردو می بردآبروی
دست بر هر خودپرستی می گشود
تا پشیزی بر پشیزی می فزود
هر امیری را روان می شد ز پی
تا مگر پیراهنی بخشد بوی
شب بسوی خانه می آمد زبون
قالب از نیرو تهی دل پرز خون
روز سایل بود و شب بیمار دار
روز از مردم شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیزو نه درم
از دری می رفت حیران بر دری
رهنورد اما نه پایی نه سری
ناشمرده برزن و کویی نماند
دیگرش پای تکاپویی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی اسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم فقیر
شد روان و گفت کای حی قدیر
گر تو پیش آری به فضل خویش دست
برگشایی هر گره کایام بست
چون کنم یا رب در این فصل شتا
من علیل و کودکانم ناشتا
می خرید این گندم ار یکجای کس
هم عسل زان می خریدم هم عدس
آن عدس در شور با می ریختم
وان عسل با آب می آمیختم
درد اگر باشد یکی دارو یکی است
جان فدای آنکه درد او یکیست
بس گره بگشوده ای از هر قبیل
این گره را نیز بگشای ای جلیل
این دعا می کرد و می پیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا نگاه
دید گفتارش فساد انگیخته
وان گره بگشوده گندم ریخته
بانگ برزد کای خدای دادگر
چون تو دانایی نمی داند مگر
سال ها نرد خدایی باختی
این گره را زان گره نشناختی
این چه کار است ای خدای شهرو ده
فرق ها بود این گره را زان گره
چون نمی بیند چو تو بیننده ای؟
کاین گره را بگشاید بنده ای
تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را
هرچه در غربال دیدی بیختی
هم عسل ،هم شوربا را ریختی
من ترا کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره را بگشای و گندم را بریز
ابلهی کردم که گفتم ای خدای
گر توانی این گره را بگشای
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود
من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی آن هم غلط
الغرض برگشت مسکین دردناک
تا مگر بر چیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت ای رب ودود
من چه دانستم ترا حکمت چه بود
هر بلایی کز تو آید رحمتی است
هر که را فقری دهی آن دولتی است
تو بسی زاندیشه برتر بوده ای
هر چه فرمان است خود فرموده ای
زان به تاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم سر انجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمی دانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان
تا ترا دانم پناه بی کسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست
تا بداند کانچه دارد زان توست
زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را
اندر این پستی قضایم زان فکند
تا ترا جویم، ترا خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز
گرچه روز و شب در حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی ای خدای ذوالجلال
بر در دونان چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی ای خدای
گندمم را ریختی تا زر دهی
رشته ام بردی که تا گوهر دهی
در تو پروین نیست فکر و عقل و هوش
ورنه دیگ حق نمی افتد ز جوش

پروین اعتصامی


شاهد:
چو ایزد ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگری

باز جواب گفتن ابلیس معاویه را

بدون نظر »
بیدار کردن ابلیس معاویه را کی خیز وقت نمازست و باز جواب گفتن ابلیس معاویه را

گفت ما اول فرشته بوده‌ایم

راه طاعت را بجان پیموده‌ایم

سالکان راه را محرم بدیم

ساکنان عرش را همدم بدیم

پیشه ی اول کجا از دل رود؟

مهر اول کی ز دل بیرون شود؟

در سفر گر روم بینی یا ختن

از دل تو کی رود حب الوطن؟

ما هم از مستان این می بوده‌ایم

عاشقان درگه وی بوده‌ایم

ناف ما بر مهر او ببریده‌اند

عشق او در جان ما کاریده‌اند

روز نیکو دیده‌ایم از روزگار

آب رحمت خورده‌ایم اندر بهار

نی که ما را دست فضلش کاشته است

از عدم ما را نه او بر داشته است

ای بسا کز وی نوازش دیده‌ایم

در گلستان رضا گردیده‌ایم

بر سر ما دست رحمت می‌نهاد

چشمه‌های لطف از ما می‌گشاد

وقت طفلی‌ام که بودم شیرجو

گاهوارم را کی جنبانید؟ او

از کی خوردم شیر غیر شیر او

کی مرا پرورد جز تدبیر او

خوی کان با شیر رفت اندر وجود

کی توان آن را ز مردم واگشود

گر عتابی کرد دریای کرم

بسته کی گردند درهای کرم

اصل نقدش داد و لطف و بخشش است

قهر بر وی چون غباری از غش است

از برای لطف عالم را بساخت

ذره‌ها را آفتاب او نواخت

فرقت از قهرش اگر آبستن است

بهر قدر وصل او دانستن است

تا دهد جان را فراقش گوشمال

جان بداند قدر ایام وصال

گفت پیغامبر که حق فرموده است

قصد من از خلق احسان بوده است

آفریدم تا ز من سودی کنند

تا ز شهدم دست‌آلودی کنند

نه برای آنک تا سودی کنم

وز برهنه من قبایی بر کنم

چند روزی که ز پیشم رانده است

چشم من در روی خوبش مانده است

کز چنان رویی چنین قهر ای عجب

هر کسی مشغول گشته در سبب

من سبب را ننگرم کان حادث است

زانک حادث حادثی را باعث است

لطف سابق را نظاره می‌کنم

هرچه آن حادث دو پاره می‌کنم

ترک سجده از حسد گیرم که بود

آن حسد از عشق خیزد نه از جحود

هر حسد از دوستی خیزد یقین

که شود با دوست غیری همنشین

هست شرط دوستی غیرت‌پزی

همچو شرط عطسه گفتن دیر زی

چونک بر نطعش جز این بازی نبود

گفت بازی کن چه دانم در فزود

آن یکی بازی که بد من باختم

خویشتن را در بلا انداختم

در بلا هم می‌چشم لذات او

مات اویم مات اویم مات او

چون رهاند خویشتن را ای سره

هیچ کس در شش جهت از ششدره

جزو شش از کل شش چون وا رهد

خاصه که بی چون مرورا کژ نهد

هر که در شش او درون آتش است

اوش برهاند که خلاق شش است

خود اگر کفر است و گر ایمان او

دست‌باف حضرت است و آن او

مولوی

مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش 66

در کنار دجله سلطان با یزید

8 نظر »

در کنار دجله سلطان با یزید
بود تنها فارغ از خیل مرید

ناگه آوازی زعرش کبریا
خورد بر گوشش که ای اهل ریا

آنچه داری در میان کهنه دلق
میل آن داری که بنمایم به خلق ؟

تا خلایق قصد آزارت کنند
سنگ باران بر سر دارت کنند ؟

گفت یا رب میل آن داری توهم
شمه ای از رحمتت سازم رقم ؟

تا که خلقانت پرستش کم کنند
از نماز وروزه وحج رم کنند ؟

پس ندا آمد زوحی ذوالمنن
نی زما ونی زتو رو دم مزن!

عطار نیشابوری

مثنوی نی نامه با صدای قیصر امین پور

5 نظر »
[audio: https://tarabestan.com/files/music/poem/neynameh.mp3]

دریافت فایلدانلود مثنوی نی نامه با صدای قیصر امین پور

خوشا از دل نم اشکی فشاندن

به آبی آتش دل را نشاندن

خوشا زان عشقبازان یاد کردن

زبان را زخمه فریاد کردن

خوشا از نی، خوشا از سر سرودن

خوشا نی نامه ای دیگر سرودن

نوای نی نوایی آتشین است

بگو از سر بگیرد، دلنشین است

نوای نی، نوای بی نوایی است

هوای ناله هایش، نینوایی است

نوای نی دوای هر دل تنگ

شفای خواب گل، بیماری سنگ

قلم، تصویر جانگاهی است از نی

علم، تمثیل کوتاهی است از نی

خدا چون دست بر لوح و قلم زد

سر او را به خط نی رقم زد

دل نی ناله ها دارد از آن روز

از آن روز است نی را ناله پر سوز

چه رفت آن روز در اندیشه ی نی

که اینسان شد پریشان بیشه ی نی؟

سری سرمست شور و بی قراری

چو مجنون در هوای نی سواری

پر از عشق نیستان سینه ی او

غم غربت، غم دیرینه ی او

غم نی بند بند پیکر اوست

هوای آن نیستان در سر اوست

دلش را با غریبی، آشنایی است

به هم اعضای او وصل از جدایی است

سرش بر نی، تنش در قعر گودال

ادب را گه الف گردید، گه دال

ره نی پیچ و خم بسیار دارد

نوایش زیر و بم بسیار دارد

سری بر نیزه ای منزل به منزل

به همراهش هزاران کاروان دل

چگونه پا ز گل بر دارد اشتر

که با خود باری از سر دارد اشتر؟

گران باری به محمل بود بر نی

نه از سر، باری از دل بود بر نی

چو از جان پیش پای عشق سر داد

سرش بر نی، نوای عشق سر داد

به روی نیزه و شیرین زبانی!

عجب نبود ز نی شکر فشانی

اگر نی پرده ای دیگر بخواند

نیستان را به آتش میکشاند

سزد گر چشم ها در خون نشیند

چو دریا را به روی نیزه بیند

شگفتا بی سر و سامانی عشق!

به روی نیزه سرگردانی عشق!

ز دست عشق عالم در هیاهوست

تمام فتنه ها زیر سر اوست

قیصر امین پور


منبع فایل صوتی: +

عاشورا در مثنوی مولوی

1 نظر »

دفتر ششم-  بخش ۲۳ – تشبیه مغفلی کی عمر ضایع کند و وقت مرگ در آن تنگاتنگ توبه و استغفار کردن گیرد به تعزیت داشتن شیعه‌ی اهل حلب هر سالی در ایام عاشورا به دروازه‌ی انطاکیه و رسیدن غریب شاعر از سفر و پرسیدن کی این غریو چه تعزیه است

روز عاشورا همه اهل حلب

باب انطاکیه اندر تا به شب

گرد آید مرد و زن جمعی عظیم

ماتم آن خاندان دارد مقیم

ناله و نوحه کنند اندر بکا

شیعه عاشورا برای کربلا

بشمرند آن ظلم‌ها و امتحان

کز یزید و شمر دید آن خاندان

نعره‌هاشان می‌رود در ویل و وشت

پر همی‌ گردد همه صحرا و دشت

یک غریبی شاعری از راه رسید

روز عاشورا و آن افغان شنید

شهر را بگذاشت و آن سوی رای کرد

قصد جست‌و‌جوی آن هیهای کرد

پرس پرسان می‌شد اندر افتقاد:

«چیست این غم بر که این ماتم فتاد

این رئیس زفت باشد که بمرد

این چنین مجمع نباشد کار خرد

نام او و القاب او شرحم دهید

که غریبم من شما اهل دهید

چیست نام و پیشه و اوصاف او

تا بگویم مرثیه ز الطاف او

مرثیه سازم که مرد شاعرم

تا ازینجا برگ و لالنگی برم»

آن یکی گفتش که: «هی دیوانه‌ای

تو نه‌ای شیعه عدو خانه‌ای

روز عاشورا نمی‌دانی که هست

ماتم جانی که از قرنی بهست

پیش مؤمن کی بود این غصه خوار

قدر عشق گوش عشق گوشوار

پیش مؤمن ماتم آن پاک‌روح

شهره‌تر باشد ز صد طوفان نوح»

گفت: «آری لیک کو دور یزید

کی بدست این غم چه دیر اینجا رسید

چشم کوران آن خسارت را بدید

گوش کران آن حکایت را شنید

خفته بودستید تا اکنون شما

که کنون جامه دریدیت از عزا

پس عزا بر خود کنید ای خفتگان

زانک بد مرگیست این خواب گران

روح سلطانی ز زندانی بجست

جامه چه درانیم و چون خاییم دست

چونک ایشان خسرو دین بوده‌اند

وقت شادی شد چو بشکستند بند

سوی شادروان دولت تاختند

کنده و زنجیر را انداختند

روز ملکست و گش و شاهنشهی

گر تو یک ذره ازیشان آگهی

ور نه‌ای آگه برو بر خود گری

زانک در انکار نقل و حشری

بر دل و دین خراب‌ات نوحه کن

که نمی‌بیند جز این خاک کهن

ور همی‌بیند چرا نبود دلیر

پشت‌دار و جان‌سپار و چشم‌سیر

در رخ‌ات کو از می دین فرخی؟

گر بدیدی بحر کو کف سخی؟

آنک جو دید آب را نکند دریغ

خاصه آن کو دید آن دریا و میغ»

مولوی

صفحه 2 از 212
Simplified Theme by Nokia Theme transform by TowFriend | Powered by Wordpress | Aviva Web Directory
XHTML CSS RSS