گفتم دل وجان بر سر كارت كردم
هر چیز كه داشتم نثارت كردم
گفتا تو كه باشی كه كنی یا نكنی!
این من بودم كه بیقرارت كردم
برون شو ای غم از سینه که لطف یار می آید
تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می آید
نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او
مرا از فرط عشق او ز شادی عار می آید
مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید
که کفر از شرم یار من مسلمان وار می آید
برو ای شکر کین نعمت ز حد شکر بیرون شد
نخواهم صبر گرچه او گهی هم کار می آید
روید ای جمله صورتها که صورتهای نو آمد
علمهاتان نگون گردد که آن بسیار می آید
در و دیوار این سینه همی درد ز انبوهی
که اندر در نمی گنجد پس از دیوار می آید
مولوی
دلی كه پیش تو ره یافت باز پس نرود
هوا گرفتهء عشق از پی هوس نرود
به بوی زلف تو دم می زنم درین شب تار
وگرنه چون سحرم بی تو یك نفس نرود
چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم
كه یاد باغ بهشتش درین قفس نرود
نثار آه سحر می كنم سرشك نیاز
كه دامن توام ای گل ز دسترس نرود
دلا بسوز و به جان بر فروز آتش عشق
كزین چراغ تو دودی به چشم كس نرود
فغان بلبل طبعم به گلشن تو خوش است
كه كار دلبری گل ز خار و خس نرود
دلی كه نغمهء ناقوس معبد تو شنید
چو كودكان ز پی بانگ هر جرس نرود
بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر
كه هر كه پیش تو ره یافت باز پس نرود
هوشنگ ابتهاج
این جا کسی است پنهان دامان من گرفته
خود را سپس کشیده پیشان من گرفته
این جا کسی است پنهان چون جان و خوشتر از جان
باغی به من نموده ایوان من گرفته
این جا کسی است پنهان همچون خیال در دل
اما فروغ رویش ارکان من گرفته
این جا کسی است پنهان مانند قند در نی
شیرین شکرفروشی دکان من گرفته
جادو و چشم بندی چشم کسش نبیند
سوداگری است موزون میزان من گرفته
چون گلشکر من و او در همدگر سرشته
من خوی او گرفته او آن من گرفته
در چشم من نیاید خوبان جمله عالم
بنگر خیال خوبش مژگان من گرفته
من خسته گرد عالم درمان ز کس ندیدم
تا درد عشق دیدم درمان من گرفته
تو نیز دل کبابی درمان ز درد یابی
گر گرد درد گردی فرمان من گرفته
در بحر ناامیدی از خود طمع بریدی
زین بحر سر برآری مرجان من گرفته
بشکن طلسم صورت بگشای چشم سیرت
تا شرق و غرب بینی سلطان من گرفته
ساقی غیب بینی پیدا سلام کرده
پیمانه جام کرده پیمان من گرفته
من دامنش کشیده کای نوح روح دیده
از گریه عالمی بین طوفان من گرفته
تو تاج ما وآنگه سرهای ما شکسته
تو یار غار وآنگه یاران من گرفته
گوید ز گریه بگذر زان سوی گریه بنگر
عشاق روح گشته ریحان من گرفته
یاران دل شکسته بر صدر دل نشسته
مستان و میپرستان میدان من گرفته
همچو سگان تازی میکن شکار خامش
نی چون سگان عوعو کهدان من گرفته
تبریز شمس دین را بر چرخ جان ببینی
اشراق نور رویش کیهان من گرفته
مولوی
آنها که به سر در طلب کعبه دویدند
چون عاقبت الامر به مقصود رسیدند
از سنگ یکی خانه اعلای معظم
اندر وسط وادی بی زرع بدبدند
رفتند در آن خانه که بینند خدا را
بسیار بجستند خدا را و ندیدند
چون معتکف خانه شدند از سر تکلیف
ناگاه خطابی هم از آن خانه شنیدند
کای خانه پرستان؛ چه پرستید گل و سنگ
آن خانه پرستید که پاکان طلبیدند
آن خانه دل و خانه خدا واحد مطلق
خرم دل آنها که در آن خانه خزیدند
مانند الف راست برفتند به لبیک
آنها که در این خانه چو گردون بخمیدند
بر خطّه آن مشعر وحدت چو گذشتند
خط لمن الملک بر اغیار کشیدند
حزبی که بجز سنگ؛ ره از حانه ندیدند
چون حزب شیاطین ز در حق برمیدند
منسوب به مولوی
خورشیدم و شهاب قبولم نمی كند
سیمرغم و عقاب قبولم نمی كند
عریانترم ز شیشه و مطلوب سنگسار
این شهر، بی نقاب قبولم نمی كند
ای روح بیقرار چه با طالعت گذشت
عكسی شدم كه قاب قبولم نمی كند
این چندمین شب است كه بیدار مانده ام
آنگونه ام كه خواب قبولم نمی كند
بیتاب از تو گفتنم، آوخ كه قرنهاست
آن لحظه های ناب قبولم نمی كند
گفتم كه با خیال دلی،خوش كنم ولی
با این عطش سراب قبولم نمی كند
بی سایه تر ز خویش حضوری ندیده ام
حق دارد آفتاب قبولم نمی كند
محمد علی بهمنی
در کنار دجله سلطان با یزید
بود تنها فارغ از خیل مرید
ناگه آوازی زعرش کبریا
خورد بر گوشش که ای اهل ریا
آنچه داری در میان کهنه دلق
میل آن داری که بنمایم به خلق ؟
تا خلایق قصد آزارت کنند
سنگ باران بر سر دارت کنند ؟
گفت یا رب میل آن داری توهم
شمه ای از رحمتت سازم رقم ؟
تا که خلقانت پرستش کم کنند
از نماز وروزه وحج رم کنند ؟
پس ندا آمد زوحی ذوالمنن
نی زما ونی زتو رو دم مزن!
عطار نیشابوری
روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آری! افطار رطب در رمضان مستحب است
روز ماه رمضان، زلف میفشان که فقیه
بخورد روزهی خود را به گمانش که شب است
زیر لب، وقت نوشتن همه کس نقطه نهد
این عجب! نقطه خال تو به بالای لب است
یا رب! این نقطهی لب را که به بالا بنهاد؟
نقطه هر جا غلط افتاد، مکیدن ادب است
شحنه اندر عقب است و من از آن میترسم
که لب لعل تو، آلوده به ماءالعنب است
پسر مریم اگر نیست چه باک است ز مرگ
که دمادم لب من بر لب بنتالعنب است
منعم از عشق کند زاهد و، آگه نبود
شهرت عشق من از ملک عجم تا عرب است
گفتمش ای بت من، بوسه بده جان بستان
گفت: رو کاین سخن تو، نه به شرط ادب است
عشق آن است که از روی حقیقت باشد
هر که را عشق مجازیست حمال الحطب است
گر صبوحی به وصال رخ جانان جان داد
سودن چهره به خاک سر کویش سبب است
شاطر عباس قمی (صبوحی)
دلبر به ما رسید و جفا را بهانه كرد
افكند سر به زیر و حیا را بهانه كرد
آمد به بزم، دید منِ تیره روز را
ننشست، رفت و تنگی جا را بهانه كرد
رفتم به مسجد از پی نظاره رخش
بر رو گرفت دست و دعا را بهانه كرد
آغشته بود پنجه اش از خون عاشقان
بستن به دست خویش حنا را بهانه كرد
شاطر عباس قمی (صبوحی)
حال عالم سر به سر پرسیدم از فرزانهای
گفت: یا خاکی است یا بادی است یا افسانهای
گفتمش، آن کس که او اندر طلب پویان بود؟
گفت: یا کوری است یا کری است یا دیوانهای
گفتمش: احوال عمر ما چه باشد عمر چیست؟
گفت: یا برقی است یا شمعی است یا پروانهای
بر مثال قطرهی برف است در فصل تموز
هیچ عاقل در چنین جاگاه سازد خانهای؟
یا مثال سیل خانست آب در فصل بهار
هیچ زیرک در چنین منزل فشاند دانهای؟
فیلسوفی گفت اندر جانب هندوستان
حکمتی دیدم نوشته بر در بتخانهای
گفتم: آن حکمت چه حکمت بود؟ گفت: این حکمت است
آدمی را سنگ و شیشه چرخ چون دیوانهای
نعمت دنیا و دنیا نزد حق بیگانه است
هیچ عاقل مهر ورزد با چنین بیگانهای؟